گنجور

 
نسیمی

عشاق، هوای رخ زیبای تو دارند

زانروی چو منصور همه بر سر دارند

رحم آر به جان و دل این قوم که در عشق

مجروح و دل آزرده و بیمار و نزارند

هیچ است جهان در نظر همت ایشان

غیر از تو کسی در دو جهان هیچ ندارند

با یاد تو شب تا به سحر با دل پرسوز

فریاد ز جان هر نفس از عشق برآرند

کردند شمار همه کس در ره عشقت

از هیچ کسان نیز مرا هم نشمارند

گفتی به نسیمی که به جان طالب مایی

ای دولت آندم که مرا با تو گذارند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode