گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

جانا غم فراق تو ما را چنان بسوخت

کزشرم آن مرا قلم اندربنان بسوخت

اشکی چو برق جست ز چشم چوابرمن

در رخت من فتاد و همه سوزیان بسوخت

زنهار هان وهان حذری کن زآه من

کز آه بنده دوش مه آسمان بسوخت

گفتند شمع و مه که چو روی تو روشنیم

این را سیاه شدرخ و آنرا زبان بسوخت

باسوز دل زهجر تونالم همی چنان

کز ناله ام چونال زبان در دهان بسوخت

در هجر تو امید ز پیری کرا بود

چون ماه چارده زغم تو جوان بسوخت

از مشک برقعی کن و از شب نقاب بند

کز آفتاب چهره خوبت جهان بسوخت