گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

جانا غم فراق تو ما را چنان بسوخت

کزشرم آن مرا قلم اندربنان بسوخت

اشکی چو برق جست ز چشم چوابرمن

در رخت من فتاد و همه سوزیان بسوخت

زنهار هان وهان حذری کن زآه من

کز آه بنده دوش مه آسمان بسوخت

گفتند شمع و مه که چو روی تو روشنیم

این را سیاه شدرخ و آنرا زبان بسوخت

باسوز دل زهجر تونالم همی چنان

کز ناله ام چونال زبان در دهان بسوخت

در هجر تو امید ز پیری کرا بود

چون ماه چارده زغم تو جوان بسوخت

از مشک برقعی کن و از شب نقاب بند

کز آفتاب چهره خوبت جهان بسوخت