جانا غم فراق تو ما را چنان بسوخت
کزشرم آن مرا قلم اندربنان بسوخت
اشکی چو برق جست ز چشم چوابرمن
در رخت من فتاد و همه سوزیان بسوخت
زنهار هان وهان حذری کن زآه من
کز آه بنده دوش مه آسمان بسوخت
گفتند شمع و مه که چو روی تو روشنیم
این را سیاه شدرخ و آنرا زبان بسوخت
باسوز دل زهجر تونالم همی چنان
کز ناله ام چونال زبان در دهان بسوخت
در هجر تو امید ز پیری کرا بود
چون ماه چارده زغم تو جوان بسوخت
از مشک برقعی کن و از شب نقاب بند
کز آفتاب چهره خوبت جهان بسوخت