جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

جانا غم فراق تو ما را چنان بسوخت

کز شرم آن مرا قلم اندر بنان بسوخت

اشکی چو برق جست ز چشم چو ابر من

در رخت من فتاد و همه سوزیان بسوخت

زنهار هان و هان حذری کن ز آه من

کز آه بنده دوش مه آسمان بسوخت

گفتند شمع و مه که چو روی تو روشنیم

این را سیاه شد رخ و آن را زبان بسوخت

با سوز دل ز هجر تو نالم همی چنان

کز ناله‌ام چو نال زبان در دهان بسوخت

در هجر تو امید ز پیری کرا بود

چون ماه چارده ز غم تو جوان بسوخت

از مشک برقعی کن و از شب نقاب بند

کز آفتاب چهره خوبت جهان بسوخت