گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دلم بستان و آنگه عشوه میده

چنین خواهم زهی نامهربان زه

بقصد خون من زینسان چرائی

کمان ابروان آورده در زه

میم، هر لحظه رو بر من ترش کن

گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه

مرا زین پس مگو فردا و فردا

کزین عشوه نخواهم گشت فربه

مرا گفتی ترایم گر مرائی

همین شیوه، ازینم پرده میده

ز تو بوسی طلب کردم ندادی

تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه

چه گوئی ترک جان و دل بگویم

بدین مایه رهم از تو مرا به

همه قصدت بجانم بود و بردی

ازان فارغ شدی الحمدلله