گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دلم بستان و آنگه عشوه میده

چنین خواهم زهی نامهربان زه

بقصد خون من زینسان چرائی

کمان ابروان آورده در زه

میم، هر لحظه رو بر من ترش کن

گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه

مرا زین پس مگو فردا و فردا

کزین عشوه نخواهم گشت فربه

مرا گفتی ترایم گر مرائی

همین شیوه، ازینم پرده میده

ز تو بوسی طلب کردم ندادی

تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه

چه گوئی ترک جان و دل بگویم

بدین مایه رهم از تو مرا به

همه قصدت بجانم بود و بردی

ازان فارغ شدی الحمدلله

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

بهشت آیین سرایی را بپرداخت

زهر گونه درو تمثال‌ها ساخت

ز عود و چندن او را آستانه

درش سیمین و زرین پالکانه

نصرالله منشی

درفشان لاله در وی چون چراغی

ولیک از دود او بر جانش داغی

شقایق بر یکی پای ایستاده

چو بر شاخ زمرد جام باده

مجیرالدین بیلقانی

خرد را دوش گفتم کز که نازند؟

طبایع هر چهار و چرخ هر نه

پس از اندیشه شافی مرا گفت

ز رای اوحدالدین عز نصره

نظامی

که احسنت ای زمان و ای زمین زِه

عروسان را به دامادان چنین ده

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه