چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور میبرد
شد اندر نیمهره کافوردان خرد
ز قلعه زنگییی در ماه میدید
چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر
بر آموده به مروارید و گوهر
به آیین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبحگاهان
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده
قلم ز انگشت رفته باربد را
بریده چون قلم انگشت خود را
بزرگامید خُرد امید گشته
به لرزانی چو برگِ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد
که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو؟
سپهسالار و شمشیر و علَم کو؟
کجا کان خسروِ دنیاش خوانند؟
گهی پرویز و گه کسراش خوانند
چو در راه رحیل آمد روارو
چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان
نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
فکنده حلقههای زلف بر دوش
کشیده سرمهها در نرگس مست
عروسانه نگار افکنده بر دست
پرندی زرد چون خورشید بر سر
حریری سرخ چون ناهید در بر
پسِ مهدِ مَلِک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد
گشاده پای در میدانِ عهدش
گرفته رقص در پایانِ مهدش
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
همان شیرویه را نیز این گمان بود
که شیرین را بر او دل مهربان بود
همه ره پایکوبان میشد آن ماه
بدینسان تا به گنبدخانه شاه
پس او در غلامان و کنیزان
ز نرگس بر سمن سیمابریزان
چو مهد شاه در گنبد نهادند
بزرگان روی در روی ایستادند
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت
ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
بدان آیین که دید آن زخم را ریش
همانجا دشنهای زد بر تن خویش
به خون گرم شست آن خوابگه را
جراحت تازه کرد اندام شه را
پس آورد آنگهی شه را در آغوش
لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش
به نیروی بلند، آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
که جان با جان و تن با تن بپیوست
تن از دوری و جان از داوری رست
به بزم خسرو آن شمع جهانتاب
مبارک باد شیرین را شکر خواب
به آمرزش رساد آن آشنایی
که چون اینجا رسد گوید دعایی
کهالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را
زهی شیرین و شیرینمردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین واجب کند در عشق مردن
به جانان جان چنین باید سپردن
نه هر کهاو زن بوَد، نامرد باشد
زن آن مرد است که او بیدرد باشد
بسا رعنا زنا کهاو شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است
غباری بر دمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
بر آمد ابری از دریای اندوه
فرو بارید سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست
هوا را کرد با خاک زمین راست
بزرگان چون شدند آگه ازین راز
برآوردند حالی یکسر آواز
که احسنت ای زمان و ای زمین زِه
عروسان را به دامادان چنین ده
چو باشد مطرب زنگی و روسی
نشاید کرد ازین بهتر عروسی
دو صاحبتاج را همتخت کردند
درِ گنبد بر ایشان سخت کردند
وز آنجا باز پس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
که جز شیرین که در خاک درشت است
کسی از بهر کس خود را نکشته است
منه دل بر جهان کاین سردْ ناکس
وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام؟
که یک یک باز نستاند سرانجام؟
به صد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز
چو بر پایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
درین چنبر که محکم شهربندیست
نشان ده گردنی کهاو بیکمندیست!
نه با چنبر توان پرواز کردن
نه بتوان بند چنبر باز کردن
درین چنبر، گشایش چون نماییم؟
چو نگشادهست کس، ما چون گشاییم؟
همان به کاندرین خاک خطرناک
ز جور خاک بنشینیم بر خاک
بگرییم از برای خویش یکبار
که بر ما کم کسی گرید چو ما زار
شنیدهستم که افلاطون شب و روز
به گریه داشتی چشم جهانسوز
بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست؟
بگفتا چشمِ کس بیهوده نگریست
از آن گریم که جسم و جانِ دمساز
به هم خو کردهاند از دیرگه باز
جدا خواهند گشت از آشنایی
همیگریم بدان روز جدایی
رهی خواهی شدن کان ره درازست
به بیبرگی مشو، بیبرگ و سازست
به پایِ جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهربند خاک بر خاک
مگو «بر بام گردون چون توان رفت؟»
توان رفت ار ز خود بیرون توان رفت
بپرس از عقل دوراندیش گستاخ
که «چون شاید شدن بر بام این کاخ؟»
چنان کهز عقل فتوی میستانی
علَم برکش بر این کاخ کیانی
خِرد شیخالشیوخ رایِ تو بس
ازو پرس آنچه میپرسی نه از کس
سخن کهز قول آن پیر کهن نیست
برِ پیران وبال است، آن سخن نیست
خرد پای و طبیعت بندِ پایست
نفَس یکیک چو سوهان بندسایست
بدین زرینحصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنینبند
چو این خصمان که از یارت برآرند
بر آن کارند که از کارت برآرند
ازین خرمن مخور یک دانه گاوَرس
بر او میلرز و بر خود نیز میترس
چو عیسی خر برون بر زین تنی چند
بمان در پای گاوان خرمنی چند
ازین نُه گاوپشت ِ آدمیخوار
بُنه بر پشت گاو افکن زمینوار
اگر زُهره شوی چون بازکاوی
درین خرپشته هم بر پشت گاوی
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شورهای کردش نمکسود
بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک باز نشناخت
حصار چرخ چون زندانسراییست
کمر در بسته گِردش اژدهاییست
چگونه تلخ نبوَد عیشِ آن مرد؟
که دَم با اژدهایی بایدش کرد
چو بهمن زین شبستان رخت بربند
حریفی کردنت با اژدها چند؟
گرت خود نیست سودی زین جدایی
نه آخر ز اژدها یابی رهایی ؟!
چه داری دوست آنکش وقتِ مردن؟
به دشمنتر کسی باید سپردن
به حرمت شو کزین دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت خر به سیلی
سلامت بایدت؟ کس را میازار
که بد را در عوض تیز است بازار
از آن جنبش که در نشوِ نبات است
درختان را و مرغان را حیات است
درختافکن بوَد کمزندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی
علَم بفکن که عالم تنگنایست
عنان درکش که مَرکب لنگپایست
نفس بردار ازین نایِ گلو تنگ
گره بگشای ازین پایِ کهن لنگ
به ملکی در چه باید ساختن جای؟
که غل بر گردن است و بند بر پای
ازین هستی که یابد نیستی زود
بباید شد به هست و نیست خشنود
ز مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند همراه تو تا گور
روَند این همرهانْ غمناک با تو
نیاید هیچ کس در خاک با تو
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک به راهی باز گردند
به مرگ و زندگی در خواب و مستی
تویی با خویشتن هر جا که هستی
ازین مشتی خیالِ کاروانزن
عنان بِستان علَم بر آسمان زن
خلاف آن شد که در هر کارگاهی
مخالف دید خواهی بارگاهی
نفس کاو بر سپهر آهنگ دارد
ز لب تا ناف میدان تنگ دارد
بده گر عاقلی پرواز خود را
که کُشتند از تو بِهْ صد بار صد را
زمین کز خون ما باکی ندارد
به بادش ده که جز خاکی ندارد
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بر بند که ایشان رخت بستند
درین کشتی چو نتوان دیر ماندن
بباید رخت بر دریا فشاندن
درین دریا سر از غم بر میاور
فرو خور غوطه و دم بر میاور
بدین خوبیجمالی کهآدمی راست
اگر بر آسمان باشد زمی راست
بفرساید زمین و بشکند سنگ
نمانَد کس درین پیغوله تنگ
پی غولان درین پیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار
جوانمردان که در دل جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند
ز جانکندن کسی جان بُرد خواهد
که پیش از دادنِ جان مُرد خواهد
نمانی گر به ماندن خو بگیری
بمیران خویشتن را تا نمیری
بسا پیکر که گفتی آهنین است
به صد زاری کنون زیرِ زمین است
گر اندام زمین را باز جویی
همه خاک زمین بودند گویی
کجا جمشید و افریدون و ضحاک ؟
همه در خاک رفتند ای خوشا خاک
جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است
که دیدی کآمد اینجا کوسِ پیلش؟
که برنامد ز پی بانگِ رحیلش؟
اگر در خاک شد خاکی ستم نیست
سرانجام وجود الا عدم نیست
جهان بین تا چه آسان میکند مست
فلک بین تا چه خرم میزند دست
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گویی با جهانی پنبه در گوش؟!
شکایتهای عالم چند گویی؟
بپوش این گریه را در خندهرویی
چه پیش آرد زمان کان در نگردد؟
چه افرازد زمین کان بر نگردد؟
درختی را که بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چار میخش
بهاری را کند گیتیفروزی
به بادش بر دهد ناگاه روزی
دهد بستاند و عاری ندارد
بجز داد و ستد کاری ندارد
جنایتهای این نُه شیشه تنگ
همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ
مگر در پایِ دورِ گرمکینه
شکسته گردد این سبز آبگینه
بده دنیا مکن کز بهر هیچت
دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت
ز خود بگذر که با این چار پیوند
نشاید رست ازین هفت آهنینبند
گل و سنگ است این ویرانه منزل
درو ما را دو دست و پای در گل
درین سنگ و درین گِل مرد فرهنگ
نه گِل بر گِل نهد نه سنگ بر سنگ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به توصیف مرگ خسرو و واکنشهای اطرافیانش میپردازد. صبحی که شیرین از خواب برمیخیزد، احساس نابودی جان خسرو را به همراه دارد. او در تلاش است تا تاوان عشق و وفای خود را به خسرو بپردازد؛ در این میان، غم و اندوه اطرافیان را نیز وصف میکند.
شیرین با نیتی سوء از عروس بودن، دشنهای به خود زده و خونش را بر مهد خسرو میریزد، تا به نوعی به عشق و دوستیاش با خسرو وفا کند. سپس شاعر به زحمت بیداد زمانه و زندگی اشاره میکند که فانی و ناپایدار است و در نهایت همه چیز به خاک سپرده میشود.
پیغام اصلی این شعر به نوعی آگاهی میدهد که عشق واقعی و وفا به معشوق بالاتر از زندگی دنیوی است و به معانی عمیقتری درباره عشق و از دست دادن میپردازد. در نهایت، شاعر به نوعی حکمت و آزادی از قید و بندهای دنیوی دعوت میکند و به خواننده یادآوری میکند که زندگی و مرگ دو سر یک سکهاند.
هوش مصنوعی: وقتی صبح با لطافت و زیبایی از خواب بیدار میشود، جان شیرین نیز به خطر میافتد.
هوش مصنوعی: در دل سیاهیهای ناشی از حبش، کافوری به وجود آمد که به تدریج خود را معرفی کرد و در میانه راه، کافوردان خردمندی را تحت تأثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: در یک قلعه سیاه در ماه، وقتی ماه در آن قلعه ظاهر شد، زنگی با دیدن ماه لبخند زد.
هوش مصنوعی: او به او دستور داد تا به شیوهی حکمرانی کیانی، مهدی را از چوب خوشبو بسازد.
هوش مصنوعی: مهد کودک را با تختهای از طلا ساختهاند و آن را با مروارید و جواهر تزیین کردهاند.
هوش مصنوعی: به روش پادشاهان ایرانی، عهد و پیمانها را در دل مهد و سرزمین خود استحکام ببخشید و شاه را در آن مهد آرامش دهید.
هوش مصنوعی: آن مهد را که پایهگذار آن شاهان بودند، به شهر مشهد در صبحگاه منتقل کردند.
هوش مصنوعی: حاکمان و صاحبان قدرت بهطور کامل و بدون سوار شدن، دور تا دور آن مهد ایستادهاند.
هوش مصنوعی: قلمی که باربد در دست داشته، از انگشتش جدا شده و مانند این است که انگشت خود را قطع کرده است.
هوش مصنوعی: امید بزرگم به امیدی کوچک تبدیل شده و حالا مانند برگ بید که بر اثر خستگی میلرزد، من نیز در اضطراب و ناآرامی هستم.
هوش مصنوعی: به صدای ضعیف و نالهای که به گوش رسید، این را فهمیدیم که مرگ شاه ما را از زندگی مأیوس کرده است.
هوش مصنوعی: کجاست پناه و حمایت پادشاهان عجم؟ کجا هستند فرماندهان، شمشیرها و پرچمها؟
هوش مصنوعی: کجا میتوان کسی مثل خسرو، پادشاه دنیا را پیدا کرد؟ گاهی او را پرویز مینامند و گاهی کسری.
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ به سراغ انسان میآید، دیگر برای کسی مهم نیست که او چه کسی بوده، چه مقام و منصبی داشته و چه نامی بر سر زبانها بوده است.
هوش مصنوعی: دختران و پسران خدمتکار با سرهای باز و آزاد، مانند درختی سرسبز در میان افرادی شیرین و خوش رفتار راه میروند.
هوش مصنوعی: حلقه ای از جواهر در گوش گذاشته و زلفهایش مانند حلقه ای روی شانه اش افتاده است.
هوش مصنوعی: چشمهای زیبا و جذاب او همچون نرگسهای مست، غنچههای عروسانه را درخشان کرده و زیبایی خاصی به دستش بخشیده است.
هوش مصنوعی: پرندهای زرد و درخشان مانند خورشید بر روی پارچهای سرخ که شبیه ناهید است نشسته است.
هوش مصنوعی: کسی که در خواب ناز و آرامش پادشاهی به سر میبرد، با دیدن فتنه و آشوبی از خواب بیدار و مست میشود و از آن وضعیت ناگوار جانش به خطر میافتد.
هوش مصنوعی: در میدان زندگی، با گامهای استوار و اعتماد به نفس وارد شده و در پایان دوران زندگی، به سراغ شادی و رقص میرود.
هوش مصنوعی: هر کسی فکر میکند که شیرین به خاطر مرگ خسرو ناراحت نیست.
هوش مصنوعی: شیرویه هم فکر میکرد که شیرین نسبت به او محبت و توجه دارد.
هوش مصنوعی: همه با پا کوبیدن و شادی کردن به سمت گنبدخانهی شاه میرفتند و این کار به خاطر زیبایی و جذابیت آن ماه بود.
سیمابریزان: اشکریزان
هوش مصنوعی: زمانی که نوزاد شاه را در گنبد گذاشتند، بزرگترها به صورت ایستاده و در مقابل یکدیگر قرار گرفتند.
هوش مصنوعی: در مکانی بسته و دلپذیر، شخصی به سوی موبد رفت و به عنوان خدمه درون گنبد وارد شد.
هوش مصنوعی: در آسمان دربسته بر روی مردم، دشنهای در دست، به سمت مهد سلطنت حرکت کرد.
هوش مصنوعی: ملک دلی پر از عشق و علاقه داشت و این احساس را با نوازش و بوسهای به زبان آورد که نشاندهندهی محبت عمیق او بود.
بدان آیین: بههمان شکل.
هوش مصنوعی: خوابگاه آن شخصیت را با خون گرم دست شست و جراحت تازهای بر بدن او ایجاد کرد.
هوش مصنوعی: سپس او پادشاه را در آغوش گرفت و لبهایش را بر لبهای پادشاه گذاشت و به آرامی در کنار او قرار گرفت.
هوش مصنوعی: با قدرتی که داشت، صدایی را بلند کرد به طوری که مردم از صدایش مطلع شدند.
هوش مصنوعی: نفس انسان با روح و بدن او پیوندی عمیق دارد. بدن به خاطر فاصله از هم جدا میشود و روح به خاطر قضاوت و قضا.
هوش مصنوعی: به جشن و میهمانی خسرو خوش آمد و این نور درخشان که شمع شب است، به شیرین تبریک میگوید و او را به خواب شیرین و خوشی خوشحال میکند.
هوش مصنوعی: به دوستی که وقتی به اینجا برسد، دعا و درخواست آمرزش میکند، آرامش و رحمت برسان.
هوش مصنوعی: خداوندا، این خاکدان را تازه و نو کن و این دو دوست مهربان را ببخشای.
هوش مصنوعی: او بسیار شیرین و دلنشین است و جان دادن و جان گرفتن او نیز بسیار زیبا و دلانگیز است.
هوش مصنوعی: در عشق، جان خود را باید به معشوق تقدیم کرد، زیرا این امر ضروری است.
هوش مصنوعی: هر کسی که زن دارد، لزوماً مرد ناخواهری نیست. مرد واقعی آن کسی است که بدون احساس و درد باشد.
مصرع دوم: چه بسیار لباس دیبای زنانه که در درون آن شیر و شیرزنی است.
هوش مصنوعی: یک غبار ناشی از ستم و بیعدالتی به وجود آمد که بهطور ناگهانی بر گلهای نسرین و درختهای شمشاد حملهور شد.
هوش مصنوعی: ابری از درد و اندوه به وجود آمد و مانند سیل از بلندیها سرازیر شد، به گونهای که کوهها را تحت تأثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: هوا طوفانی شد و وزش باد تندی از دشت برخاست که زمین را حتی با خاک خود به هم ریخت.
هوش مصنوعی: بزرگان وقتی از این راز باخبر شدند، به یکباره همه با هم صدا کردند.
هوش مصنوعی: ای زمان و ای زمین، چقدر خوب است که عروسان را به دامادان اینگونه میدهید.
هوش مصنوعی: اگر مطرب زنگی و روسی باشد، از این بهتر جشن عروسی نباید برگزار کرد.
هوش مصنوعی: دو شاه را در یک تخت قرار دادند و درِ گنبد بر آنها محکم کردند.
هوش مصنوعی: از آنجا غمگین بازگشتند و این مثل را بر زمین نوشتند.
هوش مصنوعی: تنها شیرینی که در دل خاک موجود است، کسانی که عاشق شدهاند، برای محبت و عشق خود جانشان را فدای کسی نکردهاند.
هوش مصنوعی: دل خود را به دنیا نبند، زیرا این دنیای بیوفا به هیچ کس وفادار نخواهد بود.
هوش مصنوعی: این روزگار چه چیزی به انسان میدهد؟ که هر لحظه از او چیزی گرفته و در نهایت همهچیز را از او میگیرد؟
هوش مصنوعی: انسان در طول زندگی بارها و بارها بقاء و حیات خود را تجربه میکند و به زندگی ادامه میدهد، اما در نهایت تنها یک بار مرگ را خواهد چشید و این پایان همه چیز خواهد بود.
هوش مصنوعی: زمانی که بر یک طلسم یا رمز پیچیده پا میگذاری، اگر به زمین بیفتی، هیچ چیز را نمیشکنی، یعنی سقوطت تأثیری ندارد.
هوش مصنوعی: در این دایره محکم که شهر به آن شکل گرفته، نشانی از کسی را نشان بده که بدون هیچگونه یاری و کمکی در آن جاست!
هوش مصنوعی: نه میتوان به وسیلهی حلقه پرواز کرد و نه میتوان بند آن حلقه را باز کرد.
هوش مصنوعی: در این وضعیت معین، چهطور میتوانیم راهی برای خروج پیدا کنیم؟ وقتی که هیچ کس نتوانسته است گرهای را باز کند، ما چگونه میتوانیم آن را باز کنیم؟
هوش مصنوعی: در این متن به خطرات ناشی از نشستن بر روی خاک و تأثیرات منفی آن اشاره شده است. همچنین میگوید که بهتر است در کنار مشکلات و سختیهای زمین باقی بمانیم و با آنها روبهرو شویم. در واقع، نشاندهنده پذیرش واقعیتها و مواجهه با چالشهاست.
هوش مصنوعی: بگذار یک بار برای خودمان بگرییم، چون کسی مانند ما به حال زار ما اشک نمیریزد.
هوش مصنوعی: شنیدهام که افلاطون همیشه و در هر لحظه در حال گریه بود و چشمانش به شدت متاثر و غمگین بود.
هوش مصنوعی: از او پرسیدند که چرا میگریی؟ او پاسخ داد که هیچ چشمی بیدلیل نمینگرد.
هوش مصنوعی: از آنجا که روح و جسم من مدتی طولانی با هم انس گرفتهاند، به همین دلیل به شدت احساس غم و اندوه میکنم.
هوش مصنوعی: از آشنایی با دیگران جدا میشویم و به همین دلیل، گریه میکنم به خاطر روزی که از هم جدا خواهیم شد.
به بیبرگی مشو: این راه را بیتوشه مرو.
هوش مصنوعی: با تمام وجود میتوانی به اوج آسمانها پرواز کنی، کافی است که از بندهای دنیوی و وابستگیهای مادی رها شوی و آزاد به سفر بروی.
هوش مصنوعی: نگو که چگونه میتوان بر بام آسمان رفت؛ زیرا اگر از خود و محدودیتهای خود فراتر بروی، میتوانی به هر جا برسی.
هوش مصنوعی: از عقل زیرک و بدون پروا بپرس که چگونه ممکن است بر فراز این قصر قرار بگیری؟
هوش مصنوعی: به گونهای که از عقل و فهم خود بهره میگیری، پرچم را بر فراز این کاخ بزرگ و باشکوه برافراز.
هوش مصنوعی: عقل و درایت شیخ بزرگتر از آن است که به سؤالات دیگران پاسخ دهد؛ پس هرچه میخواهی بپرس، اما از کسی غیر از او نپرس.
هوش مصنوعی: سخنانی که از گفتار آن انسان باتجربه و قدیمی نیست، برای افراد با تجربه و سالخورده، ناپسند و زحمتآور هستند و نمیتوان آنها را سخن واقعی نامید.
هوش مصنوعی: خرد مانند پای و طبیعت مشابه زنجیر است. نفسهای هر انسان مانند سوهانی هستند که این زنجیر را میسایند و قطع میکنند.
هوش مصنوعی: با این حصار طلایی، او به مقام بلندی دست یافت که از قید و بندهای سخت خود را آزاد کرد.
هوش مصنوعی: این دشمنان که از دوست تو ناراحتاند، تلاش میکنند تا تو را از کار و روند زندگیات بازدارند.
هوش مصنوعی: از این خرمن، فقط یک دانه نخور؛ چرا که آن دانه ممکن است به شدت لرزید و خودت هم از آن بترسی.
بمان: بگذار، بنه.
هوش مصنوعی: از این نه گاو که همچون آدمیخوار هستند، بر روی گاو قرار بگذار تا به زمین بیفتد.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال عمق جستجو باشی و در مسائل زندگی دقیق و با دقت نگاه کنی، باید بدانید که خود را در شرایط دشوار و غیرمنتظرهای خواهی یافت.
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که به خیال اینکه به جایی خواهند رسید و مشکلی حل خواهد شد، در واقع در چنین تصوری از حقیقت دور میشوند و به جای بهبودی، دچار درد و رنج بیشتری میشوند.
هوش مصنوعی: بسیاری از افرادی که به حج میروند، به دلیل ناآگاهی یا نداشتن تجربه، ممکن است در بعضی مواقع تصمیمات اشتباهی بگیرند که به ضرر خودشان تمام میشود. در اینجا اشاره شده است که بعضی از آنها به جای تشخیص درست از وضعیتهای مختلف، دچار اشتباه میشوند و نتیجه کارشان به خوبی برایشان نمیشود.
هوش مصنوعی: زندگی مانند یک زندان است که به دور آن دیواری کشیده شده و این دیوار به تنگنای خود شبیه است.
هوش مصنوعی: زندگی آن مرد چگونه میتواند شیرین باشد، وقتی که باید هر لحظه با یک اژدها دست و پنجه نرم کند؟
هوش مصنوعی: زمانی که بهمن از این شبستان سفرش را آغاز کند، آیا تو میتوانی با اژدهایی مقابله کنی؟
هوش مصنوعی: اگر تو از این جدایی نفعی نمیبری، پس چگونه میتوانی از چنگ اژدها رهایی یابی؟
هوش مصنوعی: دوست عزیز، در لحظه مرگ چه چیزی داری؟ باید کسی را که به او اعتماد ندارید به عنوان دشمن به سپرد.
هوش مصنوعی: به خاطر احترامی که برای تو قائل هستم، از نادانیها و اشتباهات دوری میکنم. این احترام باعث میشود که حتی کسی با وضعیت پایینتر نیز مورد احترام قرار گیرد.
هوش مصنوعی: اگر به سلامت خود اهمیت میگذاری، بهتر است دیگران را آزار ندهی، زیرا عواقب ناپسند ممکن است در انتظار تو باشد.
هوش مصنوعی: حرکت و رشد در گیاهان، موجب زندگی در درختان و پرندگان میشود.
آدمی که درختان را بیفکند، عمرش کوتاه، و عاقبت شکارچی هم فقر و بینوایی است.
هوش مصنوعی: پرچم را به زمین بگذار؛ زیرا این دنیا محدود و تنگ است. کنترل اوضاع را در دست بگیر؛ چون این میدان، جایی است که پیشرفت و موفقیت در آن دشوار است.
هوش مصنوعی: از این نی که در گلو تنگ است، نفس بکش و گرههای این پای قدیمی و ناتوان را باز کن.
هوش مصنوعی: آیا میتوان در جایی اقامت گزید که انسان در آن زندانی است؟ جایی که گردن و پاهایش به زنجیرها بسته شدهاند.
هوش مصنوعی: هرکس که از این زندگی به زودی به نبودن میرسد، باید به وجود و عدم راضی باشد و از آنها خشنود گردد.
هوش مصنوعی: همه چیزهایی که در زندگی داری، مانند اموال، خانه، فرزندان، همسر و قدرتت، تا آخر عمر با تو هستند، اما در نهایت هیچکدام نمیتوانند در سفر آخرت با تو بیایند.
هوش مصنوعی: هیچ کس در عالم خاکی با تو همراز و همدل نمیشود، چون همسفران غمگینی که با تو هستند، حال و هوای خوشی ندارند.
هوش مصنوعی: دوستانت همه بد میشوند و هر یک به سمت راه خود میروند.
هوش مصنوعی: در خواب و در بیداری، در زندگی و مرگ، تو همواره با خودت هستی، هر جا که بروی.
از این یک مشت خیال و پندار راهزن و دزد، عنان و راهبری را بگیر و پرچمت را بر آسمان بزن. (عنان از دست کسی ستاندن: از اختیار او خارج کردن)
هوش مصنوعی: اگر در کارگاهها، کسی را بیابید که با شما مخالف است و به شما انتقاد میکند، باید بدانید که در حقیقت به دنبال یک جایگاه و موفقیت بزرگتر هستید.
هوش مصنوعی: نفس که به آسمان بالا میرود و حرکت میکند، از لب تا ناف در میدان کوچکی محدود شده است.
هوش مصنوعی: اگر کسی عاقل باشد، باید پرواز و بال و پر خود را به دیگران بدهد، چرا که تو را که کشتهاند، بهتر از صد بار صد را نسیب نمیکنند.
هوش مصنوعی: زمین اهمیتی به خون ما نمیدهد، آن را به باد بسپار که جز خاک چیزی از آن باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: ای دل، از نشستن یاران ناامید مباش و بر بند بازگشت خود تلقین کن؛ زیرا آنها بار سفر را آماده کردهاند و رفتهاند.
هوش مصنوعی: اگر نمیتوان در این کشتی به مدت طولانی باقی ماند، باید وسایل خود را در دریا رها کرد.
هوش مصنوعی: در این دریا به خاطر مشکلات و غمها خودت را نگران نکن، فقط اجازه بده که به آرامی در آن غوطهور شوی و نفس بکشی.
هوش مصنوعی: اگر انسانی به چنین زیبایی و جمالی باشد، حتی اگر بر آسمان هم قرار بگیرد، از زمین حقیقیاش دور نخواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر زمین فرو برود و سنگها بشکنند، دیگر کسی در این گودال تنگ باقی نخواهد ماند.
منظور از غول در اینجا غول بیابان است که از پی او رفتن و به راهنما گرفتنش، باعث گمکردن راه و هلاک میشود. پیغوله یا بیغوله یعنی کنج، گوشه و ویرانه، و کنایه است از دنیا
هوش مصنوعی: جوانان دلیر که در میانهی نبرد با تمام وجودشان وارد شدهاند، با جان و دل در پی نجات و آزادسازی خود هستند.
هوش مصنوعی: کسی که جان دیگران را میگیرد، باید بداند که خود او پیش از اینکه جانش را بدهد، باید بمیرد. یعنی برای گرفتن جان دیگران، ابتدا خودش باید آمادگی از دست دادن جانش را پیدا کند.
هوش مصنوعی: اگر عادت کنی به ماندن و درجا زدن، بهتر است خودت را از بین ببری تا به حالت مردن نرسی.
هوش مصنوعی: بسیاری از بدنها که به نظر آهنی و محکم میرسیدند، اکنون با صدها ناله و زاری، در زیر خاک مدفون شدهاند.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال اجزای زمین باشی، متوجه میشوی که همه آنها در واقع از خاک ساخته شدهاند.
هوش مصنوعی: کجا هستند جمشید، افریدون و ضحاک؟ همه آنها در خاک مدفون شدهاند و چه خوب است که خاک همه چیز را در خود میگشاید.
هوش مصنوعی: دلها را ببینید که در غم و اندوه غرق شدهاند. ندانم که این چه ویرانی و نابودی بزرگی است که در اینجا وجود دارد.
هوش مصنوعی: آیا تو دیدی که اینجا چه صدایی از فیلش میآید؟ آیا متوجه شدی که او به دنبال چه بانگی از حرکت و رفتن است؟
هوش مصنوعی: اگر کسی به دلایل مختلف از بین برود و به خاک برود، این چیز عجیبی نیست، زیرا در نهایت همه چیز به عدم و نیستی برمیگردد.
هوش مصنوعی: جهان را ببین که چقدر ساده است و چقدر راحت میتواند کسی را غرق شادی کند. فلک نیز با خوشحالی به کار خود ادامه میدهد و به زیباییها دامن میزند.
هوش مصنوعی: نظامی، دیگر بس کن و از این سخنان بیهوده دست بردار. به چه کسی میخواهی بگویی که دیگران نمیشنوند؟!
هوش مصنوعی: چقدر میخواهی از مشکلات و سختیهای زندگی حرف بزنی؟ بهتر است این اشکها را با لبخند بپوشانی.
هوش مصنوعی: زمان چه چیزی را به ارمغان میآورد که در آن تغییر و تحولی ایجاد نشود؟ و زمین چه چیز را بالا میبرد که به حالت اول خود بازنگردد؟
هوش مصنوعی: درختی را که میبینی هنوز سرزنده و شاداب است، روزی به خاطر خشکی و نداشتن آب، چهار میخ به آن میزنند و از بین میرود.
هوش مصنوعی: بهاری که دنیا را شاداب کرده، ناگهان با وزش بادی از بین میرود.
هوش مصنوعی: کسی که در زندگی فقط به معامله و داد و ستد توجه دارد، چیزی جز این روابط از دیگران نمیگیرد و در واقع از آنها چیزی عاری نیست.
هوش مصنوعی: جنایتهای این نه شیشه تنگ را درون شیشهها قرار بده و بر روی آنها با سنگ بزن.
هوش مصنوعی: آیا میشود این شاخسار سبز، که شبیه شیشهای زنده و زیباست، در پای یک گردش دور از کینههای گرم و سوزان، بشکند؟
هوش مصنوعی: دنیا را به من نده، چون این دوران هیچ چیزی برای تو نخواهد داشت و فقط زندگی تو را در پیچ و خمهایش به زحمت میاندازد.
هوش مصنوعی: از خودت عبور کن، زیرا با این چهار پیوند، نمیتوانی از این هفت زنجیر آهنین رهایی یابی.
هوش مصنوعی: این ویرانه مانند گل و سنگ است و ما در آن دست و پایمان در گل گیر کرده است.
هوش مصنوعی: در این خاک و گل، انسان فرهنگساز، نه خاک را بر خاک میافزاید و نه سنگ را بر سنگ میگذارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.