گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

باز مرا عشق گریبان گرفت

باز دلم دامن جانان گرفت

عشق بتان آفت جان و دلست

وای برای کو پی ایشان گرفت

سرو بدید آن قد و حیران بماند

ماه بدید آن رخ و نقصان گرفت

گفتم اگر دل ببرد باک نیست

آه که دل برد و پی جان گرفت

باک ندارد ز سر زلف او

دل چو ره آن لب خندان گرفت

کز ظلمات ایچ نیندیشد آن

کش هوس چشمه حیوان گرفت

گفتم مردم ز غم عشق گفت

ماتمی از بهتر تو نتوان گرفت

قصه چه خوانم بمن آن کرد دوست

که دشمن انگشت بدندان گرفت

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

شوق توام باز گریبان گرفت

اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی

ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم

[...]

جلال عضد

شوق توام باز گریبان گرفت

اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی

ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم

[...]

میرداماد

گل که اقالیم گلستان گرفت

در ره تو شغل مغیلان گرفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه