گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

بیش ازین طاقت هجرانم نیست

برگ این دیده گریانم نیست

دل و جان گرچه عزیزند مرا

نیست در خورد چو جانانم نیست

گفتم از تو سخنی وز من جان

گفت امروز سر آنم نیست

جان زمن بردی و برخواهی گشت

غمم اینست و غم جانم نیست

چند ره توبت کردم که دگر

نبرم نام تو درمانم نیست

دل سرکش که نمیسازد هیچ

آه ازیندل که بفرمانم نیست