جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

باز مرا عشق گریبان گرفت

باز دلم دامن جانان گرفت

عشق بتان آفت جان و دلست

وای برای کو پی ایشان گرفت

سرو بدید آن قد و حیران بماند

ماه بدید آن رخ و نقصان گرفت

گفتم اگر دل ببرد باک نیست

آه که دل برد و پی جان گرفت

باک ندارد ز سر زلف او

دل چو ره آن لب خندان گرفت

کز ظلمات ایچ نیندیشد آن

کش هوس چشمه حیوان گرفت

گفتم مردم ز غم عشق گفت

ماتمی از بهتر تو نتوان گرفت

قصه چه خوانم بمن آن کرد دوست

که دشمن انگشت بدندان گرفت