گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی ز رای تو روشن جهان تیغ و قلم

فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم

قوام دین سر احرار و اختیار ملوک

که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم

توئی که هستی از گوهر سخا و کرم

توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم

توئی که ترا گاه دانش و مردی

بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم

نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست

مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم

همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر

همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم

خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین

که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم

ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو

نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم

شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم

شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم

خجل شوند همی از زبان دربارت

زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم

صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی

چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم

ببحر ماند دستت ازان همی خیزد

همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم

شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز

شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم

رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان

که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم

ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست

اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم

بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا

بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم

کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند

شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم

عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش

زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم

بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی

که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم

زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک

که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم

شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش

ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم

بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ

بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم

نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس

زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم

کف تو هست سپهر سخا و عالم را

نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم

جهان شداست چو روی گل و دل لاله

که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم

بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک

فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم

سباع و انس گه رزق میهمان توأند

تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم

نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند

که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم

فلک چو دست تو هرگز کجا بود ورچه

دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم

جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل

چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم

ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست

که خشک مغز شدند استخوان تیغ

بروز کار تو اندر ز مردی و دانش

پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم

چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو

چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم

بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار

که می بنازد از تو روان تیغ و قلم

همیشه تازبردست آسمان وش تو

همی کنند قران اختران تیغ و قلم

همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد

که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم

کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان

بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم

بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون

سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم

بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما

کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم