گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی دهان تو میم و زلعل حلقه میم

زهی دو زلف تو جیم و زمشک نقطه جیم

ز مهر میم تو وز جور جیم تو هستم

فراخ حوصله چون جیم و تنگدل چون میم

چو جیم یکدله ام با تو پس چرا با من

زمیم بسته دهانی همی کنی تعلیم

شدآتش رخ تو بر دو زلف تو بستان

مگر که زلف و رخت آتشست و ابراهیم

اسیر شد دل مسکین بدام عشق چو دید

بزیر دانه نار آن دو رسته در یتیم

زده است افعی زلفت دل مرا و هنوز

امید وصل همیدارد اینت قلب سلیم

سیه گلیمی من شد زعارض تو پدید

زند ازین پس حسن تو طبل زیر گلیم

ازان ستیزد بیگانه وار با من یار

که میگریزد سیماب وار از من سیم

چوباد او همه تن جان چو شمع من گریان

بیک سلام ازو جان بدو کنم تسلیم

ززخم و زردی رویم چو روی اسطرلاب

زجوی خون همه خطش جدول تقویم

سخن چه رانم چندین دراز گشت حدیث

جفا کشیدن عشاق عادتی است قدیم

تراست جان، ببر و گرد دل مگرد از آن

که هست مدحت صدر جهان در او تصمیم

کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین

که شاید ارز کرم خوانیش رئوف و رحیم

سخای وافر داده لقبش بحر محیط

حیای مفرط نامش نهاده لطف جسیم

عبارتی بود از لفظ او دعای مسیح

اشارتی بود از کلک او عصای کلیم

بپیش قطره جودش کم از بخار بحار

بنزد شعله خشمش کم از شرار جحیم

مقدمست چو شرع رسول در تفضیل

مسلمست چو نام خدای در تقدیم

شهاب هست نسیمی زرای روشن او

کز آسمان شرف دور کرد دیو رجیم

از آن خزانه حکمت بدو سپرد خدای

که هست در سنن شرع و دین حفیظ و علیم

بزیر هر سخن او هزار گونه نکت

بزیر هر نعم او هزار گونه نعیم

خجل همی شود از جود دست او طوبی

عرق همیکند از شرم لفظ او تسنیم

تبارک الله از ان رمزو نکتهای سخن

که عقل مدرک عاجز بماند از تفهیم

زهی ز قدر تو سر زیر همچو آب آتش

زهی ز حلم تو سرکش چو باد خاک حلیم

تو نام فضل و سخا زنده کردۀ ورنی

سخا و فضل بیکباره گشته بود عدیم

زحکمت ار بکشد پای چرخ دست قضا

بتیغ صبح کند چرخ را میان بدو نیم

ز باد قهر تو کشته شود چراغ حیات

بآب لفظ تو زنده شود عظام رمیم

ز رای روشن تو گیرد ارتفاع فلک

چنانکه گیرند از آفتاب در تنجیم

اگر مجسم بودی جلال تو بمثل

نگنجدی بمکان و زمان دراز تعظیم

عطای سایل واجب شناختی چو نان

که باز می نشناسند سایلت ز غریم

بهار عدل تو است آن هوای خوش که در او

نه لاله است سیه دل نه نرگسست سقیم

فلک چو مرکب قدرت بزین کند سازد

زپوست خصم تو فتراکرا دوال ادیم

بزرگوارا صدرا ترا توانم گفت

شکایت از بد چرخ خسیس و دهر لئیم

تو کعبه فضلائی و خلق عالم را

جناب عالی تو از بد زمانه حریم

همیخورم ز جفای زمانه زخم درشت

همی کشم زعنای زمانه رنج عظیم

بنات فکرم هستند یکجهان همه بکر

نکرده خطبه ایشان سخای هیچ کریم

چه سود نکته بکرم چو شد کرم عنین

چه سود نطفه فکرم چو جود گشت عقیم

روا بود که بنازم بدینقصیده که هست

بدیعتر ز بهار و لطیف تر ز نسیم

سبک چو روح خفیف و سلس چو طبع لطیف

روان چو ماءمعین و قوی چو رای حکیم

بفردولت مدحت چنان شود سخنم

که چون صدای سخایت رسد بهفت اقلیم

همیشه تا نبود چون عقیق سنگ سیاه

همیشه تا نبود چون رحیق ماءحمیم

بآب حیوان بادات مشتری ساقی

بفر باقی بادات دور چرخ ندیم

میان جام نکو خواه تو شراب طهور

درون جان بداندیش تو عذاب الیم

شب عدوی تو بادا همی دراز و سیاه

که دم در او نزند صبح تیغ زن از بیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode