گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای بانصاف خواجه آفاق

وی بتحقیق از بزرگان طاق

عدل تو دیو ظلم را لاحول

جود تو زهر فقر را تریاق

ملکی در جهان شرع رسول

پیش تو عقل و عرف چون دووشاق

گویند اقصی القضاه رکن الدین

گر کنی سنگرا تو استنطاق

نیست اندر همه بسیط زمین

مثل تو خواجه علی الاطلاق

ور کسی را نباشد این باور

گو خراسانت آنک اینت عراق

همتت بر دو کون در یکدم

چار تکبیر گفته و سه طلاق

در فضای جهان بشرق و بغرب

سایه عدل تو کشیده رواق

در بر فهم و خاطرتیزت

کند سیر آمدند برق و براق

عقل و کلک از برای مدحت تو

بسته اند و گشاده نطق و نطاق

نه چو تو عالمی است در عالم

نه چو تو حاکمی است در آفاق

عدل چون در گهت نیافت پناه

شرع چون مسندت ندید و ثاق

هر ذخیره که مهر در دل کان

کرد پنهان زخشیه الانفاق

دست جودت چنان برافشاندست

کز جهان برد خشیه الاملاق

عهد کردست چرخ با رایت

که نماید همیشه با تو وفاق

گرچه اندر خضیب دارد چرخ

نشکند عهد چون کند میثاق

ابر اگر لاف جود با تو زند

زندش برق در دهان مزراق

گر کند پیروی جاه تو وهم

متعذر شود بر او الحاق

ور مجسم شود بزرگی تو

ساق عرشش کجا رسد برساق

شمه از روایح کرمت

نسختست از مکارم الاخلاق

هزل در طبع تو نیافت مجال

راست چونانکه در طلاق عناق

قلم تو چو لوح محفوظست

که مقسم شود بدو ارزاق

جان روح القدس بمغز خرد

کند از بوی خاقت استنشاق

جاه تو در ترقیی است که هست

سدره المنتهی بدو مشتاق

عدل عام تو ربع مسکو نرا

الف و لام شد در استغراق

گشت کوتاه دست ظلم چنانک

باز پس جست آتش از حراق

زود خرچنگ بینی و فرزین

که نهند ا زتو کجروی بر طالق

مسند تو چو کرد رای قضا

گفت شرعش بلی الیک مساق

والله ار در چهار بالش شرع

کس نشیند چو تو باستحقاق

خالی از قصد و میل و حرص و طمع

فارغ از کبر وبخل و حقد و نفاق

هست آن عاطفت بر اطفالت

کز پدر کس نبیند آن اشفاق

نبود چوشکوار تر از عدل

هرکه را لذتش بمذاق

شاخ بی اعتدال فصل بهار

نتواند که پرورد اوراق

عصمتت در کنار پروردست

داشته حفظ ایزدیت یتاق

روز حکمت که سوی مسند تو

خیره ماند ز هیبتت احداق

می بر آید ز منکران اقرا ر

زود بی اختیار همچو فواق

جون بغایت رسید کار ستم

قلم ظلم گشت یار چماق

نور عدل تو ناگهان بگرفت

همه روی زمین ز سبع طباق

نفس صبحدم گشاده شود

چون افق از شفق گرفت خناق

نقمت و نعمتت بدشمن و دوست

می نهد غل و طرق بر اعناق

مدحت تو بنلت فکرمرا

خطبه کرد و سخات داد صداق

هر نتیجه که زاید و نبود

در مدیح تو عاق باشد عاق

باد قربان تو عدو ورچه

نسزد خوگ فدیه اسحاق

تا بنازند مفلسان بدرم

تا بنالند عاشقان ز فراق

باد جود تو عدت مفلس

روز خصم تو چون شب عشاق

ماه جاه تو بی افول و غروب

بدر قدر تو بی خسوف و محاق

شادمان بالغدو جاه و الاصال

کامران بالعشی و الاشراق

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode