گنجور

 
خواجوی کرمانی

بر آمد آن مه خورشید منظر از درگاه

گشوده بند بغلطاق و کژ نهاده کلاه

بمژده گفت که امروز بر کرانه ی راه

مرا مبشر اقبال بامداد پگاه

نوید عاطفت آورد از آستانه شاه

نمود چهره و پنداشتم که صبحدمست

گرفت ساغر و شد روشنم که جام جمست

شراب داد بدین بنده کاصغر الخدمست

چه گفت گفت که رویت بکعبه ی کرمست

نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه

بساط مجلس او جوی و باغ خلد مجوی

بیک اشارت او ترک هر دو کون بگوی

بجنب خاک درش دست از آب خضر بشوی

وز آستانه او بر مگیر ازین پس روی

که نیست دولت و دین را جز این حوالتگاه

وجود او را جوهرشناس و کون عرض

کز آفرینش عالم جز او نبود غرض

چو قهر و مرحمتش عین صحّتست و مرض

رضای او را از کاینات گیر عوض

جناب او را از حادثات ساز پناه

شهی که پیر سپهرست خاک روب رهش

قبای اطلس چرخست ترکی از کلهش

شه فلک بود ابلق سواری از سپهش

خدایگانی کاندر فضای بارگهش

عدیل قمّه چرخست قبّه خرگاه

نظام دولت و دین کیقباد کسری فر

مه سپهر معالی سپهر فضل و هنر

شهنشهی که نهد تیغ کوه او را سر

به پیش موکبش از فتح و نصرتست حشر

بگرد رایتش از یمن دولتست سپاه

چو ماه رایت او بر فلک تجلی کرد

زمانه نسبت رایش بدست موسی کرد

عقاب چار پرش قصد چرخ اعلی کرد

ز کامکاری قدرش بهر چه دعوی کرد

فلک مقر شد و حاجت نیامدش بگواه

تهمتنی که بود بزم رزم و رزمش بزم

بحرف قاطع تیغست عین عامل جزم

هر آنگهی که نماید بسوی میدان عزم

به پیش خنجر بیجاده رنگ او در رزم

بود ز بی خطری کوه بر مثابت کاه

زهی شکوه تو در چشم اختران زده خاک

مهابت تو گریبان آسمان زده چاک

زمانه تیغ ترا خوانده آب آتشناک

رسیده خاک جنابت ز قدر بر افلاک

فتاده نام بزرگت بعدل در افواه

با بر تیغ دو تا کن قد هلالی خصم

چو روشنست ترا حال سست حالی خصم

نهال رمح تو در خون کشد نهالی خصم

مثال قهر تو و مکر و بد سگالی خصم

حدیث حمله شیرست و حیله ی روباه

چو غنچه نفحه ی خلق تو از صبا بشنید

چو صبح بردم گلبوی بوستان خندید

سپهر سر زده از چنبر تو سر نکشید

توئی که سر بسر آثار شهریاری دید

هر آن زمان که خرد در جبینت کرد نگاه

ز چشم زخم سپهرت مباد نقصانی

که جز سپهر نزیبد ترا ثنا خوانی

چو در جهان چو تو پیدا نشد جهانبانی

بقای عمر تو در ملک باد چندانی

که حصر آن نکند دور سال و مدت ماه

 
sunny dark_mode