گنجور

 
جهان ملک خاتون

شب فراق تو جانا مرا به جان آورد

چه عادتست که عشق تو در جهان آورد

که کام دل ز لب لعل خویشتن ندهد

دلم ز جور تو ای جان از آن فغان آورد

فراق روی تو را خود چگونه شرح دهم

سرشک دیده ی ما را چو ناودان آورد

بریده باد زبانش که نام نیک تو را

به عمر خویش به بد گفت و در زبان آورد

حرارتیست چنان آفتاب روی تو را

که آب دیده ز چشم دلم روان آورد

نسیم عنبر سارا دمید صبحدمی

مگر صبا ز سر زلف دوستان آورد

شکست رونق گل در چمن از آن ساعت

که دلبرم رخ زیبا به گلستان آورد

نشست سرو سهی بر بساط خاک از شرم

از آن که قامت رعنا به بوستان آورد

بر آستان که ندارم ز آستان محروم

جهان چو روی محبّت بر آستان آورد