گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

به بالین غریبانت گذر نیست

ز حال مستمندانت خبر نیست

ز تو پروای هستی نیست ما را

ترا پروای ما گر هست و گر نیست

تویی منظور من در هر دو عالم

مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست

یکایک تلخی دوران چشیدم

ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست

اسیر هجر و نومید از وصالم

شبم تاریک و امید سحر نیست

همی خواهم که رویت باز بینم

جز اینم در جهان کام دگر نیست

دلی خالی نمی بینم ز دردت

کدامین دل که خونش در جگر نیست

درین ره سرفرازی آن کسی راست

که او را بیم جان و خوف سر نیست

رخ و زلف تو شد غایب ز چشمم

من شوریده دل را خواب و خور نیست

مکن بیچاره خسرو را ز در دور

که او را خود جز این در هیچ در نیست