به بالین غریبانت گذر نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
تو را پروای ما گر هست وگر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امّید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کامی دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین میدان سرافرازی کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
به جز جانان نیاید در دل ما
که خلوتخانه است این رهگذر نیست
رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
جلال خسته را از در مکن دور
که او را خود جز این در هیچ در نیست