گنجور

 
باباافضل کاشانی

ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را

بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را

شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل

درفکن در جام بی‌رنگ آب رنگ آمیز را

می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف

یاد می‌دار این دو بیت گفته دست‌آویز را

گر حریفی از دمادم سر بپیچاند رواست

بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را

جان من می را و قالب خاک را و دل تو را

وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را