گنجور

 
سیف فرغانی

ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را

رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را

بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار

گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را

آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او

نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را

لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس

گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را

هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد

آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را

غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند

بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را

چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق

تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را

نزد مستان شراب عشق او تیره است آب

با لب میگون او صهبای دردآمیز را

سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود

منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را