گنجور

 
جلال عضد

ز سودای گل سوری ز عشق روی گلناری

من و بلبل به سر بردیم عمری در گرفتاری

ز هجران پیش چشم خود جهان تاریک می بینم

نمی دانم که روز روشن است این یا شب تاری؟

شدی غایب دمی با من خیالت خلوتی دارد

که خالی نیست از چشمم دمی در خواب و بیداری

دل از دستم برون بردی و از پایم درآوردی

کنون دستم نمی گیری ندانم تا چه سر داری؟

از آن رو مردم از چشم تو خواهد وصف رخسارت

که مردم را بود آیین پری خوانی به بیماری

صبا! من رخت بربستم امانت جان شیرین را

به دستت می سپارم تا به دست دوست سپاری

مرا مگذار سرگردان و از من برمگردان سر

مرا بنگر بدین زاری مکن آهنگ بیزاری

کسی را کز همه عالم امیدی نیست جز بر تو

چنان امّید می دارم که ناامّید نگذاری

چو زلفت سر ببازم تا بیابم وصل رخسارت

برآنم کاندرین سودا برآرم سر به عیّاری

مرا یاری ست کز یاران به یاری می ستاند جان

ز یاران با چنین یاری که را یارا بود یاری

جلال! آخر نگفتم کز پی خوبان مرو چندین

کنون خواری که می بینی به صد چندین سزاواری