گنجور

 
جلال عضد

ما کرده ایم نامه هستی خویش طی

وآنگه نهاده بر سر بازار عشق پی

تو آفتاب حسنی و عشّاق ذرّه وار

سرگشته در جهان به هوای تو تا به کی ؟

برقع ز ماه چهره برانداز یک نفس

تا آفتاب غوطه خورد زیر موج خَوی

آن کآو خراب جرعه دُردی درد تست

دیگر چه حاجت است چنان مست را به مَی

هر دم به سوز و ناله دگرگون کند اگر

رمزی ز راز عشق بگویم به گوش نَی

کو دل درین میانه که سلطان عشق تو

یک لحظه بانگ بر من بیدل زند که هَی

در طبع خود جلال خیال تو نقش کرد

تا جز خیال تو نبود در خیال وی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode