گنجور

 
جلال عضد

ای ز چشمان تو در دیده بختم خوابی

وز سر زلف تو در رشته جانم تابی

خنک آن باد که از خاک درت برخیزد

برزند چون بوزد آتش جان را آبی

ای ز نوش لب تو چشمه حیوان جامی

وی ز گلزار رخت روضه رضوان نامی

کی دلی جان ببرد از سر زلف تو چو هست

هر سر موی تو در حلق دلی قلاّبی

دل عشّاق و سر زلف و بناگوش تو هست

کاروانی و شب تیره و خوش مهتابی

پرتو عارض تو از خم ابرویت هست

همچو قندیل فروزان ز خم محرابی

بی تکلّف شب تاریک جهان روز شود

نیم شب گر ز جمال تو در افتد تابی

نیست اسباب وصال تو مهیّا و خوشا

دولتی را که مهیّاست همه اسبابی

ای جلال! اشک ببار از غم اگر دل ریشی

خنک آن ریش که از وی بچکد خونابی