گنجور

 
جلال عضد

ای ز نور رخت افتاده به شک پروانه

شمع رخسار ترا شمع فلک پروانه

قدسیان باز گرفتند ز رویت شمعی

جور فرّاش شد آن را و ملک پروانه

شمع رخسار تو یک نوبت اگر شعله زدی

بگرفتی ز سما تا به سمک پروانه

کار دل راست کن ای دوست به یک پروانه

کار شمعی نشود راست به یک پروانه

شمع بنهاده و پروانه شده مایل تو

گویی افتاد ز روی تو به شک پروانه

پیش آن چهره نباشد عجب ای شمع اگر

کند از صفحه دل مهر تو حک پروانه

شمع آتش شد و آتش محک عاشق از آنک

می زند قلب دل خود به محک پروانه

شمع دولت بفروزد دگر اقبال جلال

گر دهد لعل تو او را به نمک پروانه