گنجور

 
جلال عضد

زهی زلف تو نرخ سنبل شکسته

به زنجیر زلفت دل خسته بسته

دلم را ازین بیش مشکن که هرگز

نبوده ست بازار گرمم شکسته

بشد عاشق زار تا در رخت دید

دلم پاره پاره گلم دسته دسته

از آن چشم و زلف تو تا خود چه خیزد

دو طرّار و قتال با هم نشسته

خوشا قامت و عارضت هر دو با هم

که بخت بلند است و روز خجسته

اگر باز بینم رخت، باز بینم

ز دامان خود دست محنت گسسته

جلال ار بماند ز عشقت نگردد

ز لوح دلش نقش عشق تو شسته