گنجور

 
جلال عضد

ای سایبان شاهی بر آفتاب بسته

برگرد ماه زنجیر از مشک ناب بسته

بالای تو ز زلفت سروی ست عنبرافشان

رخسار تو ز خطّت ماهی نقاب بسته

جادوی زلف شستت بر چشم مَی پرستت

صد فتنه را به افسون در عین خواب بسته

زلف کژ تو داده بر باد خاک عنبر

روی تو از لطافت آتش در آب بسته

ای چشم ناتوانت در آرزوی لعلت

مستی که هست دایم دل در شراب بسته

این سایه بان حُسنت کز عنبرش طناب است

بینی همیشه زین پس دل در طناب بسته

از تاب مهر رویت در کان جان عاشق

دل خون گشوده آنگه یاقوت ناب بسته

شد اوّلم جگرخون و آمد ز دیده بیرون

بار دگر جگر شد خونی کباب بسته

کرده ست نرگس تو خون جلال غارت

وز بند زلفت او را در اضطراب بسته