گنجور

 
جلال عضد

الا ای گل لاله رخسار من

مکن بیش ازین قصد آزار من

تو سلطانی و من ترا بنده ام

نظر زین بِه انداز در کار من

تو در خواب نازی و آگه نیی

ز طوفان این چشم بیدار من

هَمَت رحمتی در دل آید اگر

به گوشَت رسد ناله زار من

هم از پرتو آتش سینه است

که زرد است چون شمع رخسار من

من اندر فراق تو جان می دهم

نپرسی که چون است بیمار من

مرا جان و دل آرزومند تُست

اگر تو ملولی ز دیدار من

نه جز ناله یک دم مرا همدمی ست

نه جز غم کسی هست غمخوار من

نشد کام حاصل به سعی جلال

دریغ آن همه سعی و تیمار من