گنجور

 
جلال عضد

ای زلف تو بخت تیره من

تاریکی او چو روز روشن

زین پس سرِ ما و خاک پایت

چون دست نمی رسد به دامن

عشق تو رسید و کرد تاراج

جان و دل و صبر و هوش از من

سوزد تر و خشک جمله یکسان

آتش چو در اوفتد به خرمن

بازیچه مدان که آتشی هست

این دود که می رود ز روزن

تا غمزه تو دلی رباید

صدجانِ بستان به وجه احسن

ای حلقه زلف تا بدارت

ارباب قلوب را نشیمن

آن کاکل عنبرین بر افشان

وین گرمی آفتاب بشکن

تا چند جلال دل شکسته

بی دوست بود به کام دشمن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode