گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز تو صد فتنه بر جان پیش دیدم

چنین باشد چو گفت دل شنیدم

گذر کردم به بازار جمالت

دلی بفروختم، جانی خریدم

جهانی کشته ای از من مکن ننگ

که من هم در صف ایشان شهیدم

به کویت مردنم روزی هوس بود

بحمدالله، به کام دل رسیدم

بدار، ای پندگو، از دامنم دست

که من پیراهن عصمت دریدم

چه داند بی خبر خون خوردن عشق؟

تو از من پرس کاین شربت چشیدم

اگر گویی ز من بربا دل خویش

ز تو نتوانم، از خسرو بریدم