تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانیام هستم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همین شعر » بیت ۱
تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
شنیده ام که بدستار گیوه میگفت
(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم
شگفت ماندهام از بامداد روز وداع
[...]
به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم
اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد
به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم
چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق
[...]
بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم
بریدم از همه عالم به دوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد به دست
هنوز میجهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
[...]
شنیده ام که بدستار گیوه میگفت
(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)
بجامه متکلف برهنه هم گفت
(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.