گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر

رموز غیب ز لوح ازل فروخواند

نسیم لطف تو اومید را روان بخشد

خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند

زهر زمین که غبار نیاز برخیزد

گفت بآب سخا آن غبار بنشاند

چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ

اگر مهابت تو آستین برافشاند

روانه گردد کشتی بروی بادیه بر

ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند

جهان پناها معلوم رای انور هست

که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند

نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی

که چرخ گه بدهد چیز و گاه بستاند

حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار

که یاد کردن آن خاطری بشوراند

بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست

خدای مصلحت کار بنده به داند

ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود

فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند

اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست

که سیل چونکه بدریا رسد فروماند

اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت

همت عواطف او زین مضیق برهاند

سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست

گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟

درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ

بباد حادثه شاخی ازو بجنباند

اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست

که نفخ صورش از جای هم نجنباند

تن درست تو عذر شکست لشکر خواست

سلامت تو همه نقص ها بپوشاند

سخاوتست که دست یسار تنگ کند

شجاعتست که پای بقا بلغزاند

برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل

ولیک بد دلش اندر حریر خواباند

گران رکابی آرد بروی مردان رنج

سبک گریز بجز اسب را نرنجاند

از آن گرفته شود آفتاب گه گاهی

که او ز تیغ زدن روی برنگرداند

هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع

در آرزوی تو از دیده می بیاراند

هزار چندان اندر دعا فزون کردست

ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند

تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش

که کارها بمراد تو زود گرداند