گنجور

 
جهان ملک خاتون

گل فرو ریخت و رخ از باغ جهان پنهان کرد

بلبل دلشده را خسته دل و نالان کرد

گل نخندید ز بستان امیدم به ستم

خار هجران تو ای جان اثرم در جان کرد

بخت برگشت ز من تا تو شدی از بر من

روز هجران توأم بی سر و بی سامان کرد

روز وصل تو نشد روزی من زآنکه مرا

بخت وارونه حوالت به شب هجران کرد

بس عجب واقعه ای بد که مثل را گویند

رخ خورشید به گل کی بتوان پنهان کرد

زاری من به فلک بر شد لیکن چه کنم

بجز از صبر و تحمّل تو بگو چتوان کرد

درد هجر تو چنانست که طبیبان جهان

نتوانند یکی درد مرا درمان کرد

درد بسیار کشیدم ز فلک لیک عجب

آن همه درد و بلا بر دل من آسان کرد

تیر هجران عزیزان به دلم بود بسی

لیک پیکان فراق تو اثر در جان کرد