گنجور

 
طغرل احراری

از رخت آیینه تا لذت دیدار گرفت

وز نگاه دگران جانب خود عار گرفت

خاک ره از قدمت رتبه گلزار گرفت

از تو گل‌های چمن زینت دستار گرفت

من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت

خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!

تا نشستم به رهت بهر تمنای وصال

دیده وقف تو نمودم شب و روز و مه و سال

بی‌جمال تو مرا زندگی دهر محال

از من دلشده یک بار نپرسیدی حال!

من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت

خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!

چند نالم ز گل روی تو چون بلبل زار

همچو پروانه زنم بال و پر خویش به نار؟

برده سودای تو یکسر ز دلم صبر و قرار

رنگ رخسار مرا بین و به حالم رحم آر!

من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت

خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!

کلک تقدیر که تصویر تو می‌کرد رقم

در ازل با خط او من به تو بودم توأم

داشتم بر سر خود عشق تو در ملک عدم

از چه بسیار به ما سازی نوازش‌ها کم؟!

من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت

خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!

گریه‌ام از غم هجرت به جهان طوفان کرد

شبنم اشک از آنجا به سر مژگان کرد

جوش این سیل بلا قصر دلم ویران کرد

عاقبت داغ تو با خاک مرا یکسان کرد!

من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت

خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!

جیب ناموس مرا صبح‌صفت چاک زدی

از نگه تیر غضب بر دل غمناک زدی

ناز گفتی به دلم خنجر بی‌باک زدی

بردی در اوج و میان همه بر خاک زدی!

من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت

خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!