گنجور

 
جهان ملک خاتون

گفتم به غم که از همه ابنای روزگار

با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد

غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا

بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد

گوی مراد در خم چوگان آن کس است

کز صبر پای در سر میدان غم فشرد

خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر

رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد

خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید

جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد