گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا روی همچو ماه تو رفت از برابرم

جانا به جان تو که نه خوابست و نه خورم

نه صبر آنکه بی تو نشینم به خلوتی

نه بخت آنکه من ز وصال تو برخورم

دل را ربودی از من مسکین مبتلا

تا کی چو سرو راست نیایی تو در برم

تا کی زما تو سرکشی ای سرو راستی

چندت به خون دیده مهجور پرورم

راهم چو نیست بر در خلوتگه وصال

ناچار حلقه وار شب و روز بر درم

طومار شکل چند بپیچم به خود ز غم

وز شوق چون قلم برود دود بر سرم

بی دولت وصال تو جان را چه می کنم

بی دیدن جمال تو دیده کجا برم

هر شب ز روی شوق کنم بر درت گذر

وز آب دیده نیست مجالی که بگذرم

دلاّل عشق بر سر بازار وصل بود

گفتم که عشق دوست به جان و جهان خرم