گنجور

 
جهان ملک خاتون

گر من ز دست هجر تو آهی برآورم

یا شمّه ای ز جور تو در خاطر آورم

وز صد هزار درد که بر دل نهاده ای

زان صد یکی اگر به عبارت درآورم

خون از دل فلک بچکد از عنای من

فریاد در نهاد فلک و اختر آورم

آن دم مباد که بی تو برآرم نفس دمی

یا جز هوای کوی غمت در سر آورم

سرگشته همچو آب به گرد جهان روان

تا کی نهال قدّ تو را در بر آورم

زین پس چنین مکن صنما ور نه در جهان

فریاد و الغیاث ز دستت بر آورم

دل را قرار نیست به هجر تو دلبرا

کامم بده وگرنه ز غم دل برآورم

جز کوی دوست نیست مرا قبله دگر

چون غیر دوست رو به کسی دیگر آورم

در درد عشق دوست نداریم چاره ای

جز آنکه درد را به در داور آورم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode