گنجور

 
جهان ملک خاتون

از آن زمان که من آن روی چون قمر دیدم

دل ضعیف خود از عشق بی خبر دیدم

حلاوتی که در آن چهره نگارین است

قسم به جان تو در ماه و خور اگر دیدم

ز خون دل رقمی از سرشک چون سیماب

ز درد عشق تو جانا به روی زر دیدم

قرار نیست مرا چون دو زلف از رخ تو

به جان دوست از آن دم که یک نظر دیدم

کسی ندید مگر مرگ خویشتن به دو چشم

بیا که روز فراقت به چشم و سر دیدم

به کوه و دشت همی گشتم از فراق رخت

ز اشک دیده ی ما آب تا کمر دیدم

دگر ز کوی تو ما را سفر نخواهد بود

از آن بلا که ز بالات در سفر دیدم

جهان و هرچه در او هست سر به سر دانی

نبود همّتم ای دوست مختصر دیدم

از این سبب که نظر کردم از سر تحقیق

جهان و کار جهان جمله در گذر دیدم