گنجور

 
جهان ملک خاتون

به بوی زلف تو دیوانه گشتم

ز خویش و آشنا بیگانه گشتم

ز شادی دور گشتم در فراقت

به درد عشق تو همخانه گشتم

چو شمع جمع جانی در شبستان

از آن رو بر رخت پروانه گشتم

بسی در بحر بی پایان عشقش

به جست و جوی آن دردانه گشتم

چو مرغ زیرکم افتاده در دام

اسیر بند زلف و دانه گشتم

ندیدم یک زمان کام دل از یار

به عشقش در جهان افسانه گشتم

خراب آباد دنیا را وفا نیست

بسی در گرد این ویرانه گشتم

به بوی زلف عنبرساش عمریست

به گرد کوی آن جانانه گشتم