گنجور

 
جهان ملک خاتون

ز عشقت تا ز خود بیگانه گشتم

میان عالمی افسانه گشتم

ز روی شوق جانان در شبستان

به شمع روی او پروانه گشتم

ز زنجیر دو زلفت ای دلارام

بگو آخر چرا دیوانه گشتم

به امّیدی که یابم گوهر وصل

غریق بحر آن دردانه گشتم

ز شادی وصالت بر نخوردم

بتا تا با غمت همخانه گشتم

کنون عمریست تا در گرد عالم

به جست و جوی آن جانانه گشتم

اگر تیغم زنی زان دست و بازو

ز تیر چشم مستش وا نه گشتم

چو راهم نیست در خلوتگه وصل

مقیم درگه کاشانه گشتم

نخواهد شد جهان معمور هرگز

بسی در گرد این ویرانه گشتم

چو سنگش پای بوسیدن نیارم

کنون بر روی زلفش شانه گشتم