گنجور

 
عطار

یکی پیری ز پیران گشت واصل

مر او را گشت کل مقصود حاصل

چنان شد کز همه عالم نهان شد

درون خلوت دل جان جان شد

شب و روزش به جز طاعت نبُد کار

ز کل قانع شده بر روی دلدار

چنان واصل بُد اندر خانقه او

نهانی دیده بودش روی شه او

مریدان داشت بسیاری مر آن پیر

همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر

ولیکن پیر مرد ناتوان بود

ز معنیّ حقیقت جاودان بود

بصورت بس ضعیف و معنی آباد

همه در پیش او بُد در صفت باد

مگر روزی مریدی رفت پیشش

بمعنی بُد مرید و بود خویشش

سلامی کرد نزدیکش بحالی

وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی

بگفت ای واصل عصر زمانه

مرا شیطان همی گیرد بهانه

دمادم عین آزارم نماید

بر هر کس زبون خوارم نماید

بر هر کس کند رسوا و خوارم

ز طعنش آن زمان طاقت ندارم

ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر

نذارم باری اینجاگاه تدبیر

دمادم خون من اینجا بریزد

بکین و بغض این جا می ستیزد

مرا اینجایگه او منفعل کرد

دمادم پیش خلقانم خجل کرد

اگر بسیارگویم شرح شیطان

که او با من چهاکردست از اینسان

ملال آید ترا ای شیخ اکبر

مرا زین حادثات ای شیخ غمخور

تو شیطان خودی آزار کردی

ابا خود دائما اندر نبردی

ز خود میبینی اینجاگه بخواری

که عمر خود بضایع میگذاری

ز خود دیدی بلا و رنج و محنت

که خود را میدهد پیوسته زحمت

خود آمیزش تو کردستی کسان را

از آن آزار میبینی تو جان را

تو آمیزش مکن با کس چو من شو

مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو

تو خود را باش آنگاهی خدابین

وگرنه در بر شیطان بلا بین

ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن

ز جانت در گذر جانان طلب کن

ز نفس خویشتن شود دور و شونور

که تا در نزد حق باشی تو مشهور

بلای تو ز نفس تست اینجا

که اینجا میکنی تو شور وغوغا

بلا میآید از تو بر تو اینجا

که اینجا میکنی پیوسته سودا

بلا میآید اینجا بر تو از تو

کجا باشد خوشی اکنون بر تو

بلا از تست تو عین بلائی

که اینجامیکنی تو بیوفائی

بلا از تست شیطان خود چه باشد

برِ تلبیس تو شیطان که باشد

بلا از تست زوبینی زهی دوست

نداری هیچ مغزی و توئی پوست

بلا ازتست نفس خود زبونی

از آن کز خانه رفتی در برونی

بلا از تست میبینی ز شیطان

تو شیطانی و کافر نامسلمان

مسلمان کرد اوّل تو زبودت

که شیطان نیست آخر می چه بودت

مسلمان هست بسیاری بگفتار

مسلمانی همی باید بکردار

مسلمانی چه باشد راستی دان

ز عین راستی تو رخ مگردان

چرا از نفس میداری تو فریاد

مرا این معنی من میدار دریاد

تو شیطان خودی و رهزن خود

فتادستی تو در فکر و فن خود

تو شیطان خودی و می ندانی

که بَدها میکنی در دهر فانی

تو آمیزش مکن با خلق زنهار

که مانی ناگهی زیشان گرفتار

چرا چندین تو در بند خلایق

شدستی دور و ماندستی ز خالق

خلایق جملگی جویای خویشند

در اینجاگاه سرگردان خویشند

همه در بند افسوس و تو در جاه

شده مانند کفتار اندر این چاه

همه همچون سگ مردار خوارند

از آن چندی فتاده زار و خوارند

همه اینجایگه مانده اسیرند

که چون مردارناگاهی بمیرند

همه اندر پی دنیای مردار

فتاده دور مانده هم ز دلدار

چو کرکس جملگی در بند مردار

شده اندر نهاد خود گرفتار

چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان

تو بیش از این وجود خود مرنجان

مرنجان خود که بس چیز لطیفی

بجوهر برتر از اشیا شریفی

توئی از اصل فرط جوهر یار

که ازوی آمدستی تو پدیدار

نمیدانی که آوردت از آنجای

پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای

چو گم کردی وی اندر عشقبازی

تو همچون لاشه خر تا چند تازی

در این دنیاکه آزار است جمله

خدا زان خیر بیزار است جمله

مثال خاکدان پر ز آتش

چرا بنشستی اندر وی چنین خوش

خوشی با ناخوشی دنبال باشد

نبینی عاقبت چون حال باشد

چو حال خویش میدانی در آخر

چرا خود رانمیدانی در آخر

چو زیر خاک خواهد بدتراجا

چرا پردازی اینجاخانه و جا

ازآن اینجا دل خود شاد کردی

که مال خانه را آباد کردی

خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو

تو دیوانه شدی ای مرد کالیو

بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی

که اندر عاقبت چون مه بکاهی

نمیبینی که مه هر ماه در بدر

شبی دارد در اینجا لیلةالقدر

که میگیرد کمال اینجا ز خورشید

ولی در عاقبت چون نیست جاوید

کمالش ناگهان نقصان پذیرد

چو پیش عقده میافتد بمیرد

بدان کاندر پی نقصان کمالست

پس آنگاهی ز بعد آن زوالست

در آخر چون کمال آید پدیدار

اگر مرد رهی میباش هشیار

بهر کار اوّل و آخر تو بنگر

که هر چیزی بود دنیال آن شر

ببین در راه حق خود را زمانی

که پر حسرت شدی اینجا جهانی

ببین کین آفتاب مانده عاجز

نکرد از خواب چشمی گرم هرگز

ببین مه را که چون اندر گداز است

گهی اندر نشیب و گه فراز است

تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا

که خواهی گشت آخر هالک اینجا

هلاکت آخرت اینجا یقین دان

تو خود را اندر اینجا پیش بین دان

دلت نوریست از انوار بیچون

فتاده اندر اینجاگه پر از خون

دلت نوریست اینجاگاه رهبر

اگر مرد رهی اینجا تو رهبر

دلت نوریست عین جاودانی

ولی جانست عین بی نشانی

بسی اینجا سلوک خویش کرد است

هنوز اندر درون هفت پردهست

اگرچه راه پر کرده است اینجا

نظر کرده بدش در عین ماوا

رهی نادیده و بر سر دویده

میان خاک وخون ره طپیده

عجایب مانده سر گردان چو پرگار

طلبکارست اینجاگاه مریار

طلبکار است و میجوید نهانش

که تا جائی مگر یابی نشانش

دل از هر سو که خواهد شد بناچار

بماندست او یقین در پنج و درچار

دلا تا چند از هر سو دوانی

چرا احوال خود اینجا ندانی

همه باتست این شرح و معانی

تو مانده اینچنین حیران بمانی

همه با تست تو چیزی نداری

که سلطانی و بیشک شهریاری

تو سلطانی وجودی اندر اینجا

حققت بود بودی اندر اینجا

تو سلطانی و جمله چاکر تو

ولی جانست اینجا رهبر تو

توئی سلطانی و سرّ لامکانی

بمعنی برتر از هفت آسمانی

تو سلطانی و اینجا نیست جایت

طلب کن اندر اینجاگه سرایت

که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت

بس دیدی در اینجاگه تو محنت

گذر کن زود تو بینی تو خانه

که افتادی میان صد بهانه

چو داری خانهٔ نامی در اینجا

چرا اینجا چنین ماندی تو تنها

تو با جان مرهمی کن تا توانی

که جان بنمایدت راه نهانی

تو با جان مرهمی کن ای دل خوش

که تا بیرون شوی از عین آتش

تو با جان مرهمی کن ای دل دوست

که بیرون آئی اینجاگاه از پوست

تو با جان مرهمی کن تا شوی لا

رسی تو ناگهان در عین الّا

تو با جان مرهمی کن تا شوی جان

که هم جانی و گردی عین جانان

تو با جان مرهمی کن تا برِ یار

بجائی کان نگنجد هیچ دیّار

تو باجان مرهمی پیوسته اینجا

حقیقت یک نفس پیوسته اینجا

تو خودجانی و بی قلب اوفتادی

که اینجاگاه تو همراه بادی

مده بر باد خود را یاد میدار

که ناگاهی شوی در نزد دلدار

چو تو اندر ید اللّهی فتاده

سراسر هست اینجا برگشاده

رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار

کنون ای دل تو معذوری در اینکار

دل ودلدار هر دو یک صفاتید

حقیقت ای محقق نور ذاتید

تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان

در این حسرت بسی خود را مرنجان

چو همراه دل ودل همره تست

کنون اینجایگه او همره تست

چو همراه دلی و او ترا شد

از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد

ره جانان بیکره در نوردید

در این ره هر دو با هم یار گردید

چو در یک ذات اینجا هم صفاتید

ولیکن اندر اینجا بی صفاتید

برانید این زمان خود را در آن ذات

رهائی را دهید اینجای در ذات

یکی گردید اندر عالم کل

که تا رسته شوی در عین این ذل

یکی گردید از عین دوتائی

که تا یابید اعیان خدائی

یکی گردید اندر جوهر ذات

که دارید این زمان در عین آیات

یکی گردید تا جانان ببینید

عاین خویشتن پنهان ببینید

یکی گردید تا جانان شویدش

حقیقت عین آن حضرت بویدش

یکی گردید در دید خدائی

که تا پیوسته گردید از جدایی

یکی گردید کز اصل خدائید

که این دم در عیان وصل خدائید

جهان جان شما را هست دیدار

همه جزوی و کل اینجاخریدار

شما را بس شما اینجا نمانید

دوید اینجا و سرّ حق بدانید

نه چندانست اینجا قصهٔ دل

که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل

نه چندانست اینجا سرّ اسرار

که جان آید ز گفت من بدیدار

نه چندانست اینجاگه معانی

که بتوان کردنم اینجا بیانی

نه چندانست اینجا درد و تیمار

که بتوان ساخت الّا با رخ یار

که ما را مرهم جان ودلست او

گشاینده رموز مشکلست او

حقیقت او مرا هر لحظه جانی

دهد اینجایگه هم داستانی

که بر دید این همه از دیدن اوست

نمیبینم یقین چیزی به جز دوست

غم دنیا بسی خوردم حقیقت

بسی رفتم در این راه طبیعت

بآخر بازدیدم سرّ جانان

شدم اندر نهاد ذات پنهان

بسی در دین ودنیا راز راندم

کنون چون پیرگشتم بازماندم

جوانان طعنهٔ خوش میزنندم

به طعنه در دل آتش میزنندم

ولکین هست صبرم تا که ایشان

چو من بیچاره گردند و پریشان

ز پیری سخت غمخوار و اسیرم

همی بینم که اکنون سخت پیرم

تنم بی قوّتست و جان ضعیفست

ولیکن در مکانی دل شریفست

بیکره غرق ذات اندر صفاتست

در دل اینجاگه عیان نور ذاتست

دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه

همه اندر شریعت یافت ناگاه

شد اینجاگاه اندر آخر کار

اگرچه برکشید او رنج و تیمار

در آخر در گشودش ناگهانی

بر او شد منکشف راز معانی

در آخر گشت اینجا گاه واصل

شدش مقصود اینجاگاه حاصل

در آخر باز دیدش روی دلدار

که پرتو نیست اندر کور دلدار

بسی دردی که خوردست این دل من

نمیداند کسی این مشکل من

بدرد این یافتم و ز پایداری

دمی اینجا ندارم من قراری

ز بس اینجایگه سالک بُدم من

ز ناکامی عجب هالک بُدم من

سلوک جمله اشیا کردم اینجا

ز پنهانیش پیدا کردم اینجا

بسی گفتم من اندر عین افلاک

رها کردم نمود آب با خاک

نشانی یافتم در بی نشانی

حقیقت یافتم گنج معانی

یکی گنجی طلب میکردم از خویش

حجاب اینجا بسی برخاست از پیش

ز ناگه دست سوی گنج بردم

ندیدم هیچ چندی رنج بردم

چو مخفی بود گنج یار اینجا

چگویم نیستم گفتار اینجا

بسی سوادی این تقویم پختم

هنوز از خام کاری نیم پختم

بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن

جواهرهای این معنی بسفتن

مرا باید حقیقت هر معانی

که کردستم در اینجا جانفشانی

بسی با رند درمیخانه گشتم

در آخر از همه بیگانه گشتم

بسی اندر چله سی پاره خواندم

کتب آخر در این دریا فشاندم

بسی کردم طلب اسرار جانان

بهر نوعی در این گفتار پنهان

حقیقت دُر فشانی کردهام من

از آنجاگوی وحدت بردهام من

که کردستم سلوک دوست اینجا

رها کردم حقیقت پوست اینجا

چو مغز جان بدیدم از نهانی

مرا آن بود کل عین العیانی

ز مغز جان حقیقت باز دیدم

همه اندر شریعت باز دیدم

شریعت سرّ نمایم بود اینجا

شریعت درگشایم بود اینجا

شریعت راز بنمودم حقیقت

همه من یافتم عین شریعت

دلا اکنون چو دید یار داری

ز معنی منطق بسیار داری

تو چندین این بیان آخر چه گوئی

همه از معنی ظاهر چگوئی

چو باطن هست از ظاهر گذر کن

بسوی ذات کل آخر نظر کن

چو اینجا هست روحانی ز ظلمت

گذرکن تا نیابی رنج و محنت

اگر در عالم پر نور اُفتی

وز این دار فنا کل دورافتی

چو درای ذات در افعال ماندی

چرا در گفتن هر قال ماندی

مُوحّد باش و چون مردان ره شو

برافکن دید خود دیدار شه شو

موحّد گرد و یکتائی طلب دار

که تا آگه شوی هر لحظه از یار

تو آگاهی ولی آگه تر آئی

اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی

تو آگاهی زسرّ لامکانی

ولی بر هر صفت اسرار دانی

تو آگاهدلی در صورت خود

بمانده بود اندر نیک و دربد

کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا

همه دشواریت آسان شد اینجا

همه فضل تو در عین صفت بود

درونت پر ز درد و معرفت بود

ز دریای دلت در جوهر ذات

شود اینجای همچون عین ذرّات

همه آلایشت در عین دنیا

بشد شسته وجودت شد مصفّا

وجود جان شد و جان گشت جانان

چو خورشیدی کنون در عشق تابان

چو خورشیدی کنون نور جهانی

همی یابی عجایب در نهانی

تو خورشیدی از آن ذرّات عالم

شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم

تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست

ولیکن در میان همسایهٔ تست

تو خورشیدی و هستت ماه انور

ز ذات خویش اینجاگاه غم خور

تو خورشیدی درون سینه داری

ز نور جان جان دیرینه داری

دلا اکنون تو خورشیدی در این تن

عجب گردانی از افلاک روشن

منوّر شد جهانی و ز توپر نور

که اندر عالمی بیشک تو مشهور

منوّر شد ز تو اجسام ذرّات

که هستی بیشکی تو نور آن ذات

توئی نور و در این ظلمت فتادی

ولیکن عاقبت سر برگشادی

سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو

چرا مانده کنون در پردهٔ تو

از این پرده نظر کن هم توئی تو

چرااکنون توئی اندر دوئی تو

منت میدانم و تو نیز میخوان

که دارم من در اینجا سرّ یکسان

تو همراهی ابا من هرکجائی

چرا اندر چنین دیدی بنائی

عیانست اندر اینجا آنچه جستی

یقین است اینکه بر کام نخستی

بمانده زود ازین پرده برون آی

همه ذرّات را تو رهنمون آی

همه ذرّات حیران تو هستند

ز پیدائیت پنهان تو هستند

چراچندین تو اندر بند صورت

شدستی این چنین پابند صورت

ترا چون ذات هست اینجا عیانی

ترا اعیانست اسرارمعانی

از این عالم ندیدی هیچ سودی

وزین آتش ندیدی جز که دودی

زیانت سود کن ز آتش برون شو

تو اکنون گوش دار این پند بشنو

یکی خواهی شد ای دل در بر من

سزد گر هم تو باشی غمخور من

دل حق بین که حق داری تو درخویش

طلب کن در بر خود رهبر خویش

دلا حق بین و وز حق میمشو دور

مشو چندین تو اندر خویش مغرور

دلا حق بین که حق خواهی شدن تو

در آخر جزو و کل خواهی بدن تو

دلا حق بین و اندر حق فنا گرد

که سرگردان نباشی اندر این درد

دلا حق بین و از حق باش جان تو

چو دیدی این زمان راز نهان تو

صفاتی این زمان و راز دیده

نمودخود در اینجا باز دیده

چو دیدی باز مرانجام وآغاز

در آن حضرت نخواهی رفت تو باز

تو شهباز جهان لامکانی

برون پروازِ کل اندر معانی

تو شهبازی و شه راباز بین تو

که تا باشی بکل عین الیقین تو

عجایب جوهری داری تو ای دل

زمانی بنگرت این رازمشکل

عیان بین باز اکنون درنهانی

اگرچه تو دلی مانند جانی

درون خود نظر کن حق یکی دان

تو خود حق را یین و بیشکی دان

که هستی پس چرا حیران شدستی

یقین بنگر که کل جانان شدستی

حقیقت حق عیانست ای دل اینجا

بمعنی برگشاید مشکل اینجا

حقیقت حق عیانست ای دل راز

بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز

حقیقت حق عیان و تو نهانی

چرا اسرار خود اینجا ندانی

حقیقت حق عیانست و یقین اوست

ترادرمغز بگذر زود زین پوست

حقیقت حق عیان و تو خدائی

مکن اکنون زبود حق جدائی

حقیقت حق عیان بنگر ورا تو

که هستی در نهان ماورا تو

یقین در عشق کل اینجا قدم زن

اناالحق با من اینجا دم بدم زن

دمادم زن اناالحق با من اینجا

که گفتم راز کلّی روشن اینجا

دمادم زن اناالحق همچو من تو

اناالحق بر همه آفاق زن تو

دمادم زن اناالحق چو حقی هان

که پیدا شد ترا در عشق برهان

دمادم زن اناالحق گر حقی دوست

اگرچه در عدم مستغرقی دوست

دمادم زن اناالحق در نمودار

ز شوق دوست شو آونگ از دار

دمادم زن اناالحق بر سر دار

که بنمودست اینجا یار رخسار

دمادم زن اناالحق چون احد تو

بریز و بگذر ازدید خرد تو

دمادم زن اناالحق چون شدی حق

شده فاش اندر اینجا راز مطلق

دمادم زن اناالحق در همه راز

درون خود نگر انجام و آغاز

دمادم زن اناالحق چون یکی یار

ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار

چو گشتی واصل از دیدار رویش

یکی بینی گرفته های و هویش

چو گشتی واصل اندر حق نهانی

درون جملگی تو جانِ جانی

چو گشتی واصل اندر حق دمادم

نمود سیر او بنگر بعالم

چو گشتی واصل و جانت یکی شد

نمود هر دو عالم کل یکی شد

چو گشتی واصل و آغاز دیدی

هم از انجام خود را بازدیدی

چو گشتی واصل اندر کوی معشوق

نه بینی جز عیان روی معشوق

چو گشتی واصل و دلدار یابی

پس آنگه خویشتن دلداریابی

چو گشتی واصل اندر دار معنی

یکی بینی همه بازار معنی

چو گشتی واصل اندر خودببین تو

نمود هر دو عالم در یقین تو

چو گشتی واصل از اعیان جمله

تو باشی در نهان پنهان جمله

چو گشتی واصل و بینی حقیقت

همه از بهر تو اندر طریقت

چو گشتی واصل اینجا جمله یابی

تو باشی بیشکی گر این بیابی

چو گشتی واصل و منصور گردی

ببینی جمله وَنْدر نور گردی

ببینی جملگی اندر دل و جان

تو باشی در همه ذرّات پنهان

ببینی لامکان اندر مکان گم

مکان لامکان در لامکان گم

ببینی لا و الّا گرد ولا شو

ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو

ز عین واصلان در یاب حق را

ببر از جزو و کل کلّی سبق را

چو میدانی کز آن بودی که بودی

که بود خود در اینجاگه نمودی

ز بود خود چرا غافل شدستی

که جانِ جانی اینجا درگذشتی

نه جای تست اینجاگرچه جانی

بدان خودرا که کل کون و مکانی

مکانت پاک نیست ای جوهر پاک

چرا اکنون قرارت هست در خاک

اگر آن مسکن اوّل بیابی

تو بیخود سوی آن مسکن شتابی

دراین مسکن همه درد است و اندوه

فروماندی بزیر بار این کوه

تو زیر کوه اندوه وبلائی

وگرنه از همه آخر هبائی

نخواهی یافت بی صورت در آن دم

اگرچه مینماید او دمادم

نمییابی چه گویم گر بدانی

خدای آشکارا و نهانی

اگر برگویم این اسرار دیگر

کس اینجا نیست با من یار دیگر

همه غافل شده مانند حیوان

مرا این راز اینجاگه به نتوان

که با هر کس نهم اندر میان من

که همدم نیستم اندر جهان من

چو همدم نیستم هم با دم خویش

همی گویم بیانی زاندک و بیش

چوهمدم نیستم خود یافتستم

از آن زینجای من بشتافتستم

بسی جستم در اینجا صاحب درد

که باشد همچو من اندر میان فرد

که تا با او بگویم سرّ احوال

نمود خویشتن در عین احوال

ندیدم گرچه بسیاری بجستم

از آن اینجایگه فارغ نشستم

که همدم جز دمم اینجا ندیدم

دم خود اندر اینجا برگزیدم

دم خود یافتم سرّ نهانی

در او اسرار عشق لامکانی

دم خود یافتم زاندم که دارم

در اینجا اوست کلّی غمگسارم

دم خود یافتم جبّار بیچون

از آن این دم زدم من بیچه و چون

دم خود یافتم سلطان آفاق

که این دم هست بیشک در جهان طاق

دم خود یافتم اللّه را من

از آن اینجا شدم آگاه را من

دم من زاندم بیچون یقینست

کز آن دم اوّلین و آخرین است

دم من دارد آن دم اندر اینجا

که آن دم میندید است آدم اینجا

دم من هست جان جمله جانها

که میگوید دمادم این بیانها

دم من هست عین نفخ رحمان

که اینجا حق شناسد عین شیطان

دم من جز یکی اینجاندید است

پدیدار است کل او ناپدید است

دم من بین نمود بود آن پاک

که این دم محو کرده آب با خاک

دم من سلطنت دارد بمعنی

که یک ره ترک کردست دین و دنیا

ز دنیا درگذشت و یافته یار

نمیبیند در اینجا جز که دلدار

ز دنیا درگذشت و لامکان دید

ز دید خود خداوند جهان دید

ز دنیا درگذشت و آن جهان شد

بمعنی و بصورت جان جان شد

ز دنیا درگذشت و گشت آزاد

نمود خویشتن را داد بر باد

ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد

همه ذرّات را از خود خبر کرد

ز دنیا درگذشت و گفت اسرار

دمادم کرد در یک نوع تکرار

ز دنیا درگذشت و یافت معنی

سپرده در یقین اسرار معنی

ز دنیا درگذشت و جان جان شد

بیک ره خالق کون و مکان شد

ز دنیا درگذشت و جان برانداخت

وجود خویتشن یکبار بگداخت

ز دنیا درگذشت و در فنا دید

خدا خود را از آن عین بقا دید

ز دنیا درگذشت در لاقدم زد

زمین و آسمان در عین هم زد

یکی شد در فنا محو است دنیا

نماند اینجایگه جز عین عقبی

ولیکن چون نمود عشق تکرار

همی آرد دمادم سرّ گفتار

بگویم یکدمی مردم نمایم

در این دم دمبدم آن دم نمایم

دمی دارم که بیرون جهانست

بکل پیدا ز خود اندر نهانست

یکی دیدست از خود درگذشته

تمامت سالک آسا در نوشته

یکی دیدست ودر یکی خدایست

میان جملگی عین لقایست

یکی دیدست و در یکی کلامست

در این معنی خدای خاص و عام است

یکی دیدست این گفتار بشنو

دمادم سرّ کل از یار بشنو

یکی دیدست اینجا جز یکی نیست

حقیقت جز خدایم بیشکی نیست

یکی دیدست و میگویم ز یک من

که در یکی خدا دیدم ز یک من

یکی دیدست بنگر مرد اسرار

یکی دان این همه معنی وگفتار

یکی دیدست او واصل نموده

ز یکی این همه حاصل نموده

یکی دیدست و عاشق بر صفاتست

یکی اعیان نور قدس ذاتست

یکی دیدست اینجا درخدائی

چگونه او کند اینجا جدائی

یکی دیدست و اللّه و جلالست

زبان عارفان زو گنگ و لالست

که بسیاری در این گویند هردم

ولی آن دم نمیبینند محرم

از آن نامحرمی بیچاره اینجا

که این معنی نداری چاره اینجا

از آن نامحرمی کاینجاندیدی

در این معنی زمانی نارسیدی

از آن نامحرمی همچون جمادی

که اینجاگه نداری هیچ دادی

از آن نامحرمی و مانده غافل

که این معنی نکردستی تو حاصل

از آن نامحرمی کاین سرّ نداری

که در پای وصالش سر در آری

از آن نامحرمی کین جایکی تو

نمیدانی و بیشک در شکی تو

نه چندانست گفتار تو اینجا

میان دمدمه در عین غوغا

که نتوانی که اینجا راز بینی

خدای خود در اینجا باز بینی

از آن غافل شدی ای مانده حیران

که هر لحظه شوی اینجا دگرسان

دگرسانی نه یکسان همچو منصور

که دریابی یقین اللّه را نور

زمین و آسمان پر نور بنگر

نظر کن خویشتن منصور بنگر

زمین و آسمان در تو پنهانست

ولی اینجا دلت درمانده حیرانست

زمین و آسمان هم نور تو دارد

همه ذرّات منشور تو دارد

زمین و آسمان دید تن تست

که اینجاگاه کلّی روشن تست

زمین و آسمان هم در حجابند

اگر بگشایی اینجاگاه این بند

زمین و آسمان اینجا برافتد

نمود جانت کلّی بر سر افتد

زمین و آسمان اینجا شود گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

زمین و آسمان اینجا نبینی

بجز یک جوهری پیدا نبینی

زمین و آسمان گردد یکی دید

میان این چنین هرگز که بشنید

زمین و آسمان کلّی خدایست

بمعنی ابتداو انتهایست

زمین و آسمان عکس نمود است

دل و جان اندر اینجادر ربودست

زمین و آسمان گردان زخود کرد

ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد

زمین و آسمان اینجا مبین تو

بجز حق گر حقی اینجا حقی تو

زمین و آسمان او را نظر کن

اگر مردی دلت را با خبر کن

چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی

عیان بودی ولیکن خود نبودی

نمیدیدی تو خود را جمله حق بود

از آن این راز میگویند معبود

بیانست این معانی پیش عشاق

ولیکن هر کسی اینجایگه طاق

نگردد تا نباشد جمله فانی

اگر این رازِ من جمله بدانی

بجائی اوفتی ای مانده عاجز

که اینجا کس ندید آنجای هرگز

بجائی اوفتی ای مرد بیخود

که یکسانست اینجا نیک با بد

بجائی اوفتی کآنجای بُد لا

همه پیغمبران هستند یکتا

بجائی اوفتی کآنجا زمانست

یقین میدان که بیرون جهانست

بجائی اوفتی کانجا یقین است

حقیقت نی شک و نی کفر و دینست

بجائی اوفتی در کلّ اسرار

که آنجا نیست این صورت پدیدار

بجائی اوفتی ای مانده غافل

که آنجا جان یکی بینی ابا دل

بجائی اوفتی کآنجا خدایست

ترا باشد حقیقت رهنمایست

ز جمله فارغی در جملگی درج

دریغا گر بدانی خویشتن ارج

ز جمله فارغ و یکتا تو باشی

ولیکن در بیان خود تو باشی

ز جمله فارغ و در جمله باقی

تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی

ز جمله فارغ و دیدار بیچون

همه اندر تو و تو بیچه و چون

ز جمله فارغ و دید تو باشد

همه در عین تقلید تو باشد

ز جمله فارغ اینجا باش درویش

که آنجا بیحجابی بنگر از پیش

ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر

که اینجاگه توئی جبار اکبر

ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب

تو داری مال و جاه و جمله اسباب

ز جمله فارغ اینجا باش و او شو

ز من دریاب و هم از من تو بشنو

دمی بنگر تو این رمز و اشارات

نمودم عشق مردم در عبارات

دمادم فهم کن سرّالهی

که میگویم ترا من بی کماهی

دمادم فهم کن گر مرد هستی

نه همچون کافران بت میپرستی

در اینجا دیروبت بیشک نسنجد

دل صاحب یقین اینجا نسنجد

که این معنی نه تقلید است تحقیق

بود سرّ نهانی باب توفیق

ببر آن گوی از میدان جانت

بدان اینجایگه راز نهانت

چرا خون میخوری اندر دل خاک

نمییابی جمال صانع پاک

چرا خون میخوری در خاک فانی

از آن می ره نبردی و ندانی

ز دانائی صفات ذات بشنو

رموز کلّ معنی هان تو بگرو

بر این گفتار من جان برفشان هان

بمعنی و بصورت بی نشان هان

شود معنی و صورت بین یقین حق

ابا تو گفتم اکنون راز مطلق

چو رازت من دمادم گفتم اینجا

حقیقت درّ معنی سفتم اینجا

چو رازت مینهم اینجا ابر در

چرا اینجا بماندستی تو چون خر

سر اندر صورتِ آخر بکرده

چو او اینجایگه مر کاه و خورده

نه آخر خر چو راهی میرود باز

ندیده در یقین انجام و آغاز

چنان رهبر بود مسکین و غمخَور

که گوئی دیده است آن راه دیگر

بفعل خود رود آن خر در آن راه

بود بیچاره چون حیران و آگاه

کند آن راه زیر بار از دل

که تا ناگه رسد در عین منزل

چو در منزل رسد بی بار گردد

بمانده فارغ از هر بار گردد

بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا

که بیشک داده باشد داد آنجا

تو هم دادی ده و میکش تو این بار

که ناگاهان رسی در منزل یار

تو اندر منزلی، منزل ندیده

بجز این نقش آب و گل ندیده

تو اندر منزلی و راه کرده

بمانده عاجز و بس غصّه خورده

ندیدی منزل ای غافل در اینجا

که این دم ماندهٔ بیچاره تنها

بهر شرحی که میگویم ندانی

همی ترسم چنین غافل بمانی

ترا غفلت چنین آزاد کردست

میان آتشت دلشاد کردست

که نادانستهٔ راحت ز چه باز

بماندستی تو غافل بی چنین راز

ز من این راز بشنو بار دیگر

که میگویم ترا اسرار دیگر

غبار صورتت بردار یکراه

که تا پیدا شود آنجای آن ماه

غبار صورتت بردار از پیش

که تا معنی بیابی مرد درویش

غبار صورتت چون رفت حق یاب

چرا چندین شدی مانند سیماب

تو لرزان مانده اندر راه ترسان

زهر چیزی دل خود را مترسان

اگر خود را نترسانی در این راز

ببینی ناگهان انجام و آغاز

اگر خود رانترسانی زهر کس

رسی اندر خدا این ره ترا بس

اگر خود رانترسانی در این سرّ

شود اسرار باطن جمله ظاهر

اگرخود را نترسانی نترسی

عیان فاشست چندینی چه پرسی

عیان دریاب چندین گفتگویم

یکی حرفست تا چندین چگویم

حقیقت جز خداوند دگر نیست

که حق هستی بود چون بنگری نیست

ز هست و نیست آگه شو در این راه

اگر هستی از این اسرار آگاه

ز هست و نیست هر دو حق یقین است

که هست و نیست رازِ کفر و دینست

کجا داند کسی این راز اینجا

که جانان را پدیدست باز اینجا

ز جانان گرچه میگویند اسرار

چه گویم هست جانان ناپدیدار

پدیدارست صورت با معانی

ولکین یار اندر بی نشانی

رخت بنموده و تو اوندیده

ابا تو گفته و از تو شنیده

تو نشنفتی که او میگویدت هان

دمادم هر صفت اینجای برهان

دمادم باتو در گفت و شنیدست

ولکین او بکلّی ناپدیدست

دمادم روی بنماید ز پرده

میان جملگی خود گم بکرده

چنان خود گم بکردست او زاعزاز

که در یکی است کژ بینی مر او باز

نمود او یکی و تو دو بینی

درون پرده با او همنشینی

از آن اینجا دو میبین که صورت

ترا در پیش افتاده کدورت

چو رنگ حسن و طبع آز داری

نمیدانی که چون جز راز داری

ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه

نماید روی در آیینه ناگاه

ز صورت چون برون آئی بیکبار

ترا برخیزد از هر نقش پندار

درون خانه بینی مر خداوند

گشاید آنگهی از تو چنین بند

گره بگشاید و آنگه شود باز

زبان گفتِ این کوته شود باز

بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو

ز حق اینجایگه مینشنوی تو

ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی

که داری اندر اینجاگه نشانی

ولیکن گوش صورت نشنود این

ولی چون من ابر این بگرود هین

تراچون بازگشتت سوی یارست

چرا دلبستگی در کوی یار است

ترا نی روی باشد اندر این کوی

مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی

ترا اینجایگه یاراست حاصل

کز او ناگه شوی در عشق واصل

بوقتی کز خودی آئی برون تو

نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو

شوی و می ندانی این چه رازست

اگرچه دیدهات اینجای باز است

نمیبیند یقین اینجا رخ یار

دمامد گوشت اینجا پاسخ یار

دمی گر غافل آید این نداند

چو حیوانان عجب حیران بماند

درون را با برون کل آشنا نیست

در این ظلمت حقیقت روشنا نیست

درونت روشنائی دارد اینجا

درونت می جدائی دارد اینجا

ز خود دور افت تا کلّی شوی نور

وگرنه تو بظلمت افتی و دور

چو دور افتی دمادم عین ظلمت

رسد آنگه بیابی عین قربت

کنون چون حاصلست اینجا بدان تو

ز دید دید من این رایگان تو

خدا با تست و تو در جستجوئی

در این معنی تو چون نادان چگوئی

بسر گردان شده مانند گوئی

از این معنی چو نادانی چگوئی

دگر ره میبری گفتار ما را

یقین یارت شود هم یار یارا

یکی یاریست جمله دوست دارد

یکی مغز است و جمله پوست دارد

حجاب یار عین پوست باشد

چو پرده رفت کلّی دوست باشد

حجاب یار اینست گر بدانی

وگرنه چند از این اسرار خوانی

حجاب یار اینجا صورت تست

اگر باشی چو مردان جهان چُست

تو برداری حجاب و ترک گوئی

چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی

تو هستی او ولی صورت حجابست

ز صورت جمله اعداد و حسابست

تو هستی او و او در تو نمودار

حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار

یقین درنیستی او را نظر کن

که جانست او و دل را تو خبر کن

دلت را محو کن تا جان شود پاک

نماند این نمود آب با خاک

پس آنگه جان یقین را محو گردان

رخ خود از همه اینجا بگردان

خدا دان و خدا بین و خدا گرد

وگر غیرست زود از وی جداگرد

خدا را بین و با او آشنا باش

چو با او همنشینی کم بقا باش

خدا را بین و با او گو تو رازت

از او بشنو بیانها جمله بازت

بگوید جملگی با جانْت با دل

وگر تو پی بری این راز مشکل

وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز

نبینی هیچ هم انجام و آغاز

اگر یک ذرّه ماندستی بصورت

کجا باشد بنزدیکت حضورت

حضورت در یکی اینجا نماید

نمودصورتت اینجا نماید

حضورت آنگهی باشد در این راز

که بینی اوّلت اینجایگه باز

حضورت آنگهی باشد چو عشّاق

که باشی همچو شمس اندر فلک طاق

حضورت آنگهی باشد چو عاقل

که در اعیان نباشی هیچ غافل

حضورت آنگهی باشد ز دیدار

که او آید ترا کلّی خریدار

حضورت آنگهی باشد چو مردان

که بیرون آئی از صورت بدینسان

شوی و در یکی آری قدم تو

یکی دانی وجودت با عدم تو

وجودت با عدم یکسان نمائی

نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی

وجودت با عدم یکی کنی کل

رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل

وجودت با عدم یکسان نماید

پس آنگه باز خود را لا نماید

وجودت با عدم کلّی شود حق

تو باشی آنگهی این رازمطلق

وجودت با عدم اللّه گردد

کسی کین یافت زین آگاه گردد

در آخر چون نظر دارد خدایست

درون جملگی او رهنمایست

در آخر راز او بیند در اینجا

یکی اندر یکی بگزیند اینجا

در آخرواصل جانان شود او

درون جملگی پنهان شود او

در آخر راز دار شاه گردد

درون جانها اللّه گردد

در آخر چون ببیند باشد او جان

یقین جانان بود دریاب اعیان

بود اعیان همین گر راه بردی

رهت اینجا بسوی شاه بردی

شه اینجاگه عیان و تو نهانی

ولی این راز اگر اینجا بدانی

شه اینجا رخ چو بنمودست جمله

حقیقت مغز نیز و پوست جمله

همه او هست و یکی گشته ظاهر

بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ

همه او هست ای بیچاره مانده

چنین حیران ودر نظاّره مانده

همه او هست ای درمانده مسکین

تو خواهی ماند اندر عشق غمگین

همه او هست غیری نیست اینجا

همه او هست دیری نیست اینجا

درون کعبهٔ جان آی و کن سیر

نظر کن کعبه را افتاده در دیر

درون کعبه آی ای سرّ ندیده

نمود کعبهٔ ظاهر ندیده

چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق

توئی در آفرینش طاق تحقیق

چو داری کعبهٔ اسرار حاصل

چرا در خود نگردانی تو واصل

چو داری کعبهٔ جانان یقین است

چه جای عقل و فهم و کفر و دین است

تراچون کعبه حاصل شد در اینجا

حقیقت جانْت واصل شد در اینجا

ترا چون کعبه جانانست او بین

گذر کن این زمان از کفر وز دین

ترا این دین یقین باید که باشد

ز کفر عشق دین باید که باشد

چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست

ترا زین کف رو دین آخر چه سود است

نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام

کجا گنجد در اینجاننگ با نام

نگنجد نام نیک اندر ره عشق

کسی باید که باشد آگه عشق

اگر آگاه عشقی جمله حق بین

بجز حق دیگری را تو بمگزین

بجز حق هرچه بینی بت بود آن

چوبت بشکست یابی گنج اعیان

تراگنجی است اندر جان نهانی

چرا خود گنج خود اینجا ندانی

ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز

از آن اینجا ندیدی محرمی باز

تواتمام نمود آن ندیدی

از آن اینجا بخاک و خون طپیدی

بماندستی ز بهر دین گرفتار

حقیقت دین پرستی همچو کفّار

نه این باشد نمود عشقبازی

که اینجا گه گرفتی عشقبازی

نه بازی عشق جانان باختستی

نه همچون عاشقان جان باختستی

تو رسم عاشقان هرگز ندانی

که درمانده بخود بس ناتوانی

تو رسم عاشقان دریاب و جان ده

هزاران جان بیک دم رایگان ده

تو یک جان داری و آن خود هبا شد

حقیقت او بداند کو بقا شد

هزاران جان بیکدم عاشقانه

یکی باشد حقیقت جاودانه

هر آن عاشق که او جانان نگردد

حقیقت شمس او رخشان نگردد

هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان

بداند این رموز عشق پنهان

نشان بی نشان یاردیدم

نمود لیس فی الدّیار دیدم

چو جانم بی نشان بُد در نشانم

حقیقت فاش شد راز نهانم

ندانستم که همچون او شوم باز

نخواهد مانَدَم انجام و آغاز

یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست

که مغز بی نشانی بود در پوست

چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او

نظر کردم حقیقت من شدم او

حقیقت راست گفت اینجای منصور

که اینجا میدمم در جمله من صور

ولی این راز رامحرم بشاید

که دریابد چه صاحب عشق باید

که این داند نه هر بد جنس جاهل

کسی باید که باشد دوست کامل

که این سرّ باز داند آخر کار

بهرکس این نشاید گفت زنهار

نه هرکس این سزاوار است دریاب

کجا باشد حقیقت تشنه سیراب

نمود عشق جانان را از اینسان

بدانستند هم خلوت نشینان

بر این امیّد جانها داده اینجا

که تا روزی مگر یابند آنجا

کسی کین پی برد از عالم دل

حقیقت برگشاید راز مشکل

بوقتی کز خودی بیرون شود او

ز دید چون و چه بیرون شود او

اگر بیچون شوی در چه نمانی

حقیقت این معانی بازدانی

نه هرکس صاحب اسرار گردد

کسی باید که او دلدار گردد

که همچون مصطفی در سرّ اسرار

شود کلّی ز خود او ناپدیدار

زند دم از نمود مَنْ رآنی

برو بیچاره کین مشکل ندانی

رموز علم او بد در حقیقت

دم این دم او ز دست اندر حقیقت

نرستی از طبیعت کی بدانی

نهایت تا زنی دم از رآنی

بوقتی کو دم این زد یقین دید

که خود را اوّلین و آخرین دید

نمودش بود اوّل نیز آخِر

حقیقت جان جان و صاحب سرّ

بدو تادم زد و آن دم یقین یافت

خدادر خویشتن عین الیقین یافت

چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد

حقیقت خویش را او جان جان کرد

دم جمله نهان شد در دم او

اگر دم جوئی اینجاگه دم او

زن آنگه کین حقیقت باز دانی

پس آگه راز معنی بازدانی

توئیّ تو نماند حق شوی پاک

نهی بر فرق معنی تاج لولاک

چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)

کنی اینجای محوت نیک و هر بد

بیابی دُرّ معنی وصالش

ببخشد ناگهت اندر کمالش

تو در دریای او چون غوطه خوردی

حقیقت دُرّ معنی را تو بردی

ز بودِ او دمی این دم بزن تو

وگرنه از کجا مردی که زن تو

تو همچون بی نمود او زنی دم

که او بُد در حقیقت هر دو عالم

دوعالم آن زمان در پیش بینی

همه کون و مکان در خویش بینی

یکی گرددترا ظاهر در آن دید

حقیقت اینست اینجا سرّ توحید

تو مر توحید احمد یاب و حیدر

از ایشان گر خدا بینی تو مگذر

خدابین باش همچون دید ایشان

که بینی در عیان توحید ایشان

تراتوحید از ایشان روشن آید

که جانت همچو نوری روشن آید

ولیکن این معانی سرّ ایشانست

میان واصلان این راز پنهانست

چو پنهانست این دم در نهانت

کجا پیدا شود راز نهانت

وز ایشان منکشف آمد چنین راز

اگر یابی از ایشان این یقین باز

یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست

بر عشّاق این عین العیانست

برون آئی چو مغز از پوست اینجا

نبینی در یقین خوددوست اینجا

برون آئی و در یکّی زنی دم

درون خویش یابی هر دو عالم

برون آئی و یابی جانِ جانت

حقیقت اوست اینجاگه عیانت

از این معنی ببر ای دوست گوئی

بزن از عشق کل تو های و هوئی

نمیدانی که داری جوهر دوست

بنادانی بماندستی در این پوست

اگر تو مغز جان خواهی رها کن

تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن

درونت دوست دار و پوست شیطان

حقیقت جان خود کن عین جانان

چو جانان بی نشان آمد حقیقت

نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت

بسی راهست لیکن هیچ ره نیست

بر عشّاق جز دیدار شه نیست

خدا در بی نشانی باز بین باز

که اودارد نهان عین الیقین باز

خدا را بین و از اشیا گذر کن

ز دید خویشتن در خود نظر کن