گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای خیال روی تو در دیده ام

هست دایم همچو نور دیده ام

بی رخ زیبای تو در ماه و خور

ناکسم گر من در افشان دیده ام

عشق روی تو نگارا در جهان

از دل و جان و جهان بگزیده ام

در سرابستان فردوس برین

بی وصال تو کی آرامیده ام

سرو بالایت ز ما سر می کشد

همچو بید از رشک او لرزیده ام

گر گذر کرد او به ما چون سرو ناز

صد هزاران دردش از بر چیده ام

گر رسد بر زلف تو باد صبا

همچو مار از غبن آن پیچیده ام

بس که کردی بر من بی دل جفا

از وفای تو طمع ببریده ام

سالها تا با غمت گرد جهان

بی سر و سامان چنین گردیده ام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

من بچشم خویشتن این دیده ام

شک ندارم کز کسی نشنیده ام

جهان ملک خاتون

تا خیال آن بت بگزیده ام

بست نقشی در سواد دیده ام

از خیالش نیستم خالی دمی

گر بداند نور هر دو دیده ام

عمر بگذشت و من از روی وفا

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
شاه نعمت‌الله ولی

تا گلی از گلستانش چیده ام

بر لب غنچه بسی خندیده ام

ماه در چشمم نمی آید تمام

کافتاب حسن او را دیده ام

هر کجا جام مئی آمد به دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه