گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا خیال آن بت بگزیده ام

بست نقشی در سواد دیده ام

از خیالش نیستم خالی دمی

گر بداند نور هر دو دیده ام

عمر بگذشت و من از روی وفا

یک سخن از لفظ او نشنیده ام

در چمن چون دیده ام قدّی چو سرو

درد از آن بالا بسی برچیده ام

همچو شمع از هجر می گریم به زار

کی چو گل از وصل او خندیده ام

آن چنان رویی و مویی در جهان

من مسلمان نیستم گر دیده ام

عرض گردیدم همه خوبان ز جان

مهر رویش از جهان بگزیده ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode