گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

تا گلی از گلستانش چیده ام

بر لب غنچه بسی خندیده ام

ماه در چشمم نمی آید تمام

کافتاب حسن او را دیده ام

هر کجا جام مئی آمد به دست

شادی او خوش خوشی نوشیده ام

تا توانستم به عشق عاشقان

در طریق عاشقی کوشیده ام

ز آتش عشقش چو خم می فروش

نیک مستانه به خود جوشیده ام

رندم و رندان مریدان منند

پیرم و رندی بسی ورزیده ام

می نمایم نعمت الله را چو نور

گرچه از چشم همه پوشیده ام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

من بچشم خویشتن این دیده ام

شک ندارم کز کسی نشنیده ام

جهان ملک خاتون

تا خیال آن بت بگزیده ام

بست نقشی در سواد دیده ام

از خیالش نیستم خالی دمی

گر بداند نور هر دو دیده ام

عمر بگذشت و من از روی وفا

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
جامی

بارها با خویش اندیشیده ام

در خلاصی زین بلا پیچیده ام

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه