گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل برد دلبر و به دلم برنهاد داغ

دارد کنون ز حال من خسته دل فراغ

بی روی دلفریب تو خون می رود دگر

اندر میان چشم و دل ای چشم و ای چراغ

عمری گذشت بر دلم ای عمر نازنین

کز تاب اشتیاق تو دارم به سینه داغ

بی قد سرکش تو ز سروم چه حاصلست

بی روی دوستان چه کنم بوستان و باغ

گویند دوستان که به بستان رو و مرا

بی وصل جان فزات چه پروای باغ و راغ

ای روی مهوش تو قرار دل جهان

وای نکهت دو زلف تو آسایش دماغ

سرما رسید و رونق بستان بشد کنون

بر جای بلبلان و بهارست پای زاغ

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

دل شاد دار و پند کسایی نگاه دار

یک چشمزد جدا مشو از رطل و از تفاغ

قطران تبریزی

تا مهر بر فروخت ببرج حمل چراغ

پر شمع و پر چراغ شد از لاله باغ و راغ

دیو است زاغ گوئی مقری است عندلیب

کز بانک او ز باغ هزیمت گرفت زاغ

از بوستان کلاغ هزیمت گرفت راست

[...]

مولانا

امروز روز شادی و امسال سال لاغ

نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ

آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل

چشم من و تو روشن بی‌روی زشت زاغ

گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان

[...]

سعدی

برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ

کاین سیل متفق بکند روزی این درخت

وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ

سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت

[...]

جهان ملک خاتون

قدّش صنوبریست روان در میان باغ

دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ

از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم

جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ

از دست باد صبح نسیمی به ما فرست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه