گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل برد دلبر و به دلم برنهاد داغ

دارد کنون ز حال من خسته دل فراغ

بی روی دلفریب تو خون می رود دگر

اندر میان چشم و دل ای چشم و ای چراغ

عمری گذشت بر دلم ای عمر نازنین

کز تاب اشتیاق تو دارم به سینه داغ

بی قد سرکش تو ز سروم چه حاصلست

بی روی دوستان چه کنم بوستان و باغ

گویند دوستان که به بستان رو و مرا

بی وصل جان فزات چه پروای باغ و راغ

ای روی مهوش تو قرار دل جهان

وای نکهت دو زلف تو آسایش دماغ

سرما رسید و رونق بستان بشد کنون

بر جای بلبلان و بهارست پای زاغ