گنجور

 
جهان ملک خاتون

به غیر سوز و گدازیم چاره نیست چو شمع

نزار و زارم و گریان ز غم میانه جمع

فراغتی ز من و حال زار من داری

مگر نمی رسدت حال زار بنده به سمع

اگرچه کرد غم هجر دوست قلع مرا

نمی کند غم عشقش دل من از جان قمع

منم مدام به بالین دوست تا دم صبح

ز درد هجر عزیزان نزار و زار چو شمع

تو چرخ سفله ببین کاو چگونه قلاّشست

که فرق می نکند نقره را کنون از قلع