گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای به رخت نیاز من از حد و اندازه ی بیش

بر دل ریش ما بگو چند زنی ز غمزه نیش

ریش غم تو بر دلم هست ز تیغ روز هجر

دور مدار دلبرا مرهم وصل خود ز ریش

مرهم وصل چون نداد لطف تو ای طبیب من

بر سر ریش خاطرم بیش نمک مزن به ریش

تیر جفای ترکشت بیش مزن به جان ما

زآنکه فضای کوی تو قبله بود مرا و کیش

جور کشیدنم ز تو بس عجب اوفتاده است

خویش منی و این ستم کس بکند به جای خویش

روز وداع مشکلست از رخ خوب دلبران

بین که چه حالتی بود دل ز پس و رهم ز پیش

یک نظری ز لطف خود سوی جهان فکن که من

دم به دمم به روی تو صبر کمست و عشق بیش