گنجور

 
جهان ملک خاتون

اگرچه یاد نیاید به سالها ز منش

هزار جان گرامی فدای جان و تنش

منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر

فراغتی بود از حال یار ممتحنش

ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن

صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش

مگر که نام تو می برد غنچه در بستان

درید باد صبا نیک سر به سر دهنش

اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد

برون کنند به صد جور و خواری از چمنش

بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه

چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش

مرا که نام بود در جهان به بندگیش

فدای جان و تن او هزار همچو منش

اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال

نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش