صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش
راست گویم آب حیوان میچکد از دامنش
خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود
طرفه اینست آن که جان گشتهست طوق گردنش
روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود
سنبل تر را چرا آوردهای پیرامنش
زآتشی کز جان ما خیزد ز دست جور او
نرم هرگز مینگردد آن دل چون آهنش
دیدهٔ یعقوبِ نابینا شود بینا دگر
گر نسیم لطفش آرد بویی از پیراهنش
آنچنان رویی و مویی کس ندارد در جهان
ای دریغا گر بُدی باری عنایت با منش
گرچه جوجو داد بر باد جفا خاک مرا
ماه و خورشید فلک شد خوشه چین خرمنش