گنجور

 
جهان ملک خاتون

مراست درد فراقی که نیست درمانش

شبیست شدّت هجران که نیست پایانش

مرا سریست و فدای تو کرده ام چه کنم

که از بلای فراق تو نیست سامانش

عظیم دور فتادست کعبه ی مقصود

که نیست در همه عالم حد بیابانش

ببین که مشکل ما حل نمی شود باری

از آن سبب شب هجران ما شد آسانش

دلم ز دست غم و درد تو به جان آمد

بگو که با که بگوییم درد پنهانش

طبیب درد دلم را دوا نمی سازد

چرا که نیست امیدی چنان بدین جانش

اگر به جان رسدت دست ای جهان زنهار

مکن دریغ و به جانان خود برافشانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ظهیر فاریابی

ز خواب خوش چو برانگیخت عزم میدانش

مه دو هفته پدید آمد از گریبانش

به روی خویش بیاراست عید گاه و مرا

نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش

فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک

[...]

عراقی

صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش

شراب و نقل فرو ریخته به مستانش

بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد

برای ما لب نوشین شکر افشانش

تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن

[...]

سعدی

خوش است درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
ناصر بخارایی

صباح عید که برخاست عزم میدانش

چو صبح مطلع خورشید شد گریبانش

بر آمد از دل پر خون عاشقان تکبیر

در آن زمان که بدیدند روی رخشانش

به باد پای روان بر چو آذری بر زین

[...]

جهان ملک خاتون

خوشست درد که باشد امید درمانش

خوشا سری که نباشد به عشق سامانش

وصال کعبه مقصود اگر طلب داری

قدم مزن که نباشد حد بیابانش

دلم رسید به جان و به جان رسید دلم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه