جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۵

مراست درد فراقی که نیست درمانش

شبیست شدّت هجران که نیست پایانش

مرا سریست و فدای تو کرده ام چه کنم

که از بلای فراق تو نیست سامانش

عظیم دور فتادست کعبه ی مقصود

که نیست در همه عالم حد بیابانش

ببین که مشکل ما حل نمی شود باری

از آن سبب شب هجران ما شد آسانش

دلم ز دست غم و درد تو به جان آمد

بگو که با که بگوییم درد پنهانش

طبیب درد دلم را دوا نمی سازد

چرا که نیست امیدی چنان بدین جانش

اگر به جان رسدت دست ای جهان زنهار

مکن دریغ و به جانان خود برافشانش