منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش
گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش
گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک
توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش
غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان
همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش
ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار
بو که از عین عنایت به من افتد نظرش
خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار
لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش
آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب
که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش
ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم
هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش
گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا
دیده و دل بنهادیم به جای سپرش
ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا
جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش