گنجور

 
جهان ملک خاتون

نگار مهوش ما را که نیست مانندش

چه بودی ار برسیدی به عهد پیوندش

هوای خاطر ما چون هوای کویش کرد

ز جان شد او به کمند دو زلف پابندش

به ریش سینه ز دلدار مرهمی جستم

نداد مرهم و بر سر نمک پراکندش

چو دیده دید دو رخساره ی جهان آراش

به یک نظر دل مسکین بر آتش افکندش

تفاوتی نکند با همه بلا دل من

اگر کنی تو شبی از وصال خرسندش

بهقید زلف تو افتاد باز مرغ دلم

کجا خلاص توان دادن از چنان بندش

دلی که از بر ما رفت و گشت شیدایی

بگو که سود ندارد نصیحت و پندش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش

که تندباد اجل بی‌دریغ برکندش

به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟

که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش

به لطف خویش خدایا روان او خوش دار

[...]

همام تبریزی

زهی شمایل موزون و قد دلبندش

که هر که دید رخش گشت آرزومندش

گر او در آینه و آب ننگرد زین پس

کسی نشان ندهد در زمانه مانندش

در آن نفس که لبش در حدیث می‌آید

[...]

صامت بروجردی

روانه کن بر فرزند خود گلوبندش

خلاص کن ز الم قلب آرزومندش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه