گنجور

 
جهان ملک خاتون

نگار مهوش ما را که نیست مانندش

چه بودی ار برسیدی به عهد پیوندش

هوای خاطر ما چون هوای کویش کرد

ز جان شد او به کمند دو زلف پابندش

به ریش سینه ز دلدار مرهمی جستم

نداد مرهم و بر سر نمک پراکندش

چو دیده دید دو رخساره ی جهان آراش

به یک نظر دل مسکین بر آتش افکندش

تفاوتی نکند با همه بلا دل من

اگر کنی تو شبی از وصال خرسندش

بهقید زلف تو افتاد باز مرغ دلم

کجا خلاص توان دادن از چنان بندش

دلی که از بر ما رفت و گشت شیدایی

بگو که سود ندارد نصیحت و پندش